نقد و بررسي كتاب«تـاريـخ صـدر اسـلام»(عصر نبوت)
سيدرضا
ميرمعيني623
·
فقر عبدالمطلب و
خودداري اوليه حليمه از دايگي حضرت محمد«ص»
·
كار و اشتغال حضرت
محمد(ص) پيش از بعثت؟
·
آيا پيامبر«ص» ـ طبق
گفته مؤلف ـ براي اهل مكه چوپاني ميكرد؟
·
گزارش آشفته و متناقض
از بعثت پيامبر اسلام!
·
غزوه بني قريظه چگونه
خاتمه يافت؟
·
چه كساني ادب حضور را
در پيشگاه پيامبر رعايت نميكردند؟
·
دليل اختصار بيش از حد
حادثه غدير چيست؟
·
بياهميت جلوه دادن
حركت سپاه اسامه؟
مقدمه
در سالهاي اخير، كتابهاي متعددي به زبان فارسي در زمينه تاريخ اسلام و
سيره نبوي؛تأليف، تدوين و منتشر شده و پژوهشهاي تازهاي صورت گرفته است. آثار و
تأليفهايياد شده، همه يكسان نيستند و با گرايشها و سليقههاي مختلف و با اهداف
متفاوتيتدوين شدهاند و طبعاً از ارزش علمي يكسان برخوردار نيستند؛ ولي در ميان
آنها آثاربرجسته و پر ارزشي به چشم ميخورد كه شايسته تقدير و منبع قابل استفاده
ارزندهاي بهشمار ميروند. بيشك، نگارش چنين آثاري را بايد از گامهاي بلندي
شمرد كه در زمانما در سيرهنويسي و تاريخنگاري برداشته شده است.
يكي از
اين پژوهشهاي جديد، كتاب تاريخ صدر اسلام (عصر نبوت)، تأليف استادمحترم
دانشگاه تهران، جناب آقاي دكتر غلامحسين زرگري نژاد ميباشد. چاپ اول
اينكتاب در سال 1378 به وسيله سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني
دانشگاهها(سمت) در حدود هفتصد صفحه به عنوان متن درسي منتشر شده است. مؤلف
محترمدر پيشگفتار كتاب در مورد سير تدوين و تأليف آن چنين آورده است:
«نوشته حاضر به دنبال بيش از دو دهه مطالعه جدّي و گسترده در تاريخ
صدراسلام و با انديشه ارائه يك بررسي تفصيلي از سيره نبوي و حوادث عصرنبوت، در سال
1368 پايهريزي شد؛ اما در نهايت، تقدير آن بود كه آن طرحتفصيلي اوليه فعلاً به
يك بررسي فشرده محدود گشته و تبديل به كتابحاضر گردد و انديشه بررسي تفصيلي نخستين
به زماني ديگر موكول شود.»624
در ادامه درباره بازنگري و ويرايش كتاب آمده است:
«متن اوليه اين نوشته را استاد عزيز و فرزانه، جناب آقاي دكتر احمدي،
رياستمحترم سازمان «سمت» با وسواس و حوصله تمام مطالعه فرمودند و براي رفع
كاستيهاتذكرات ارزندهاي دادند كه براي هميشه از عنايت ايشان سپاسگزارم.... در
آخرينمراحل آمادهسازي كتاب براي چاپ، دوست بزرگوارم آقاي دكتر منصور صفت گل
بابذل محبت تمام، يك بار سراسر كتاب را مطالعه كرد و اغلاط چاپي و نكاتي محتوايي
رامتذكر شد....»625
كتاب
«تاريخ صدر اسلام» داراي مزيتها و برجستگيهاي فراواني است كه سببشده در
ميان كتب مشابه، جايگاه خاصي يابد و ستايشها را برانگيزد. نگاه تحليلي ونقادانه
به حوادث و قضايا در سراسر كتاب، تطبيق و مقايسه گزارشهاي سيرهنويسان باآيات
قرآن مجيد، توجه جدّي به آيات قرآني در تبيين حوادث، تلفيق تحليلها وارزيابيهاي
عقلي با روش استناد به نصوص تاريخي و گزارشها و سرانجام تحليلهايجالب اجتماعي و
قبيلهشناختي به تناسب بحثها از جمله نقاط قوت كتاب به شمار ميرود.
با همه نقاط قوتي كه به برخي از آنها اشاره شد و به رغم مطالعه و بررسي متن
اوليهكتاب بهوسيله بعضي از استادان بزرگوار626؛ اين كتاب داراي نقاط ضعف و
كاستيهايمتعدد محتوايي است كه نقدي جدي را ميطلبد.
در سال انتشار كتاب، شاهد يك مقاله معرفي و وصفي درباره كتاب و دو مقاله
نقد درشماره 26 و 27 نشريه «كتاب ماه» (مورخ آذر و ديماه 1378) بوديم. مقاله اول
به قلمسردبير نشريه (با عنوان سخن سردبير) بر محور معرفي و شناساندن كتاب،
وصفساختار و فصول و بخشهاي آن و ستايش و تجليل از ويژگيهاي كتاب و مؤلف آن استو
طبعاً به كاستيها و نارساييهاي شكلي و محتوايي آن نپرداخته است.
از دو نقد ياد شده نيز يكي، بيشتر به محاسن كتاب و بر محور تجليل از اين
اثر ناظراست. ناقد محترم كه گويا يكي از ارادتمندان مؤلف محترم كتاب است، در
مجموع بهبيش از پنج مورد از نقاط ضعف كتاب اشاره نكرده است كه برخي از آنها به
جنبه شكليآن مربوط ميشود؛ ولي در ستايش از آن از اغراقگويي و بزرگنمايي مصون
نماندهاست! او مينويسد:
«... با وجود نگارش كتابهاي فراواني كه تا كنون نوشته شده، خلأ ناشياز
وجود يك كتاب معتبر، مفصل و علمي خالي است و به نظر ميرسد كه بانگارش كتاب تاريخ
صدر اسلام دكتر غلامحسين زرگري نژاد تا حدودفراواني اين خلأ پر شده است....»
وي چند سطر بعد ميافزايد: «... كتاب تاريخ صدر اسلام دكتر غلامحسينزرگري
نژاد كه در واقع بهترين و كاملترين كتابي است كه تا كنون در موردتاريخ اسلام نوشته
شده...»!
اين گونه داوري مطلق درباره آثار علمي و وصف اثري فردي با تعبير «معتبر،
علمي،بهترين و كاملترين...» به دور راز رعايت انصاف علمي است.
نقد دوم به قلم آقاي علي بيات است. دقت، موشكافي و وسعت اطلاعات آقاي
بياتكه با تأكيد بر نقاط قوت كتاب، هشتاد مورد از اشتباهها و خطاهاي آن را تذكر
داده؛شايان تحسين است.627 البته مقدار قابل توجهي از اين تذكرها، به
موارد جزئي از قبيلاغلاط چاپي، تصحيح و تكميل عبارتها، ضبط درست أعلام و اسامي و
امثال اينهامربوط است. با همه اينها جاي نقد جدّي كتاب از نظر محتوايي خالي
ميباشد؛ البتهمؤلف محترم در پيشگفتار، متواضعانه از اين كار استقبال كرده است:
«بيگمان در اين نوشته؛ كاستيها، خطاها و سهو و نسيانهاي فراواني
راهيافته است كه نويسنده بر آنها وقوف ندارد. با تمام تواضع درس خواهمآموخت از
تمام خوانندگاني كه مرا در راه فهم كاستيها و خطاها و در راهوصول به يك بررسي
نسبتاً مطمئن از تاريخ عصر نبوت ياري رسانند.»628
از اين رو نگارنده با كمال ادب و احترام براي مؤلف ارجمند جناب آقاي دكتر
زرگرينژاد به نقد و بررسي نمونههايي از لغزشها ميپردازد كه از لحاظ محتوايي در
كتاب بهچشم ميخورد و بر اين باور است كه موارد قابل نقد آن به اين موارد محدود
نيست.
اين كه پيامبر اسلام«ص» در كوچكي، پدر را از دست داده و هيچ خاطرهاي از
پدر نداشته،مسلم است. بهترين گواهِ اين معنا قرآنِ كريم است كه از يتيمي او ياد
ميكند629؛ ولي
در اينكه آيا پدرِ آن حضرت پيش از تولدِ وي يا بعد از آن از دنيا رفته و در صورتِ
دوم، سنِّ آنحضرت چقدر بوده است اختلاف وجود دارد. مؤلّف محترم بدون توجه به اين
اقوالِمختلف در صفحه 179 مينويسد: «محمد«ص» نخستين و تنها فرزند عبداللّه و آمنه
بود.فرزندي كه زمين و آسمان تولدش را جشن گرفتند. زماني چشمان خويش را به
ديدگانآمنه دوخته و نخستين نفسهاي خويش را در خانه پدر فرو برد كه عبدالله مدتها
بودكه چشم از جهان فروبسته و در دياري دور از زادگاهش آرميده بود.»
مؤلف اين مطلب را مسلّم دانسته كه پيامبر بعد از رحلت پدرشان عبداللّه به
عرصهوجود قدم نهاده است و از آنجا كه ظاهراً هيچ احتمال خلافي در اين باره
نميداده،سندي هم براي گفتار خويش ارائه نكرده است، در حالي كه ولادت آن گرامي
همراه بايتيمي، مورد اتفاق و اجماع مورخان نيست، بلكه برعكس، يعقوبي كه مؤلف او
رامورخي دقيق و نكتهسنج ميداند630
در تاريخش، رحلت عبدالله پيش از ولادت پيامبر رانادرست ميداند و اظهار ميدارد كه
رحلت عبدالله پس از ولادت حضرت محمد«ص»اجماعي است. آنگاه ميگويد: برخي قائلند دو
ماه پس از ولادت حضرتِ محمد، پدرشفوت كرده و برخي قائلند حضرت محمّد يك ساله بود
كه پدر را از دست داد و قولوفات عبدالله قبل از ميلاد حضرت محمد«ص» را نادرست
ميشمارد631.
پس يعقوبي،درگذشت حضرت عبدالله قبل از ميلاد پيامبر را قاطعانه رد و ادعاي اجماع
نيز ميكند.
ما براي روشن شدن اجماعي كه يعقوبي نام ميبرد به كتب ديگري نيز مراجعه
كرديمتا مطلب از اتقان بيشتري برخوردار شود؛ از اين رو بد نيست با هم مروري به
بعضي ازكتب تاريخي و حديثي در اين زمينه داشته باشيم:
احمد بن محمد بن قسطلاني از علماي بزرگ و معروف اهل سنت از دولابي و ابنابي
خيثمه دو قول را نقل ميكند: 1ـ پيامبر دو ماهه بود كه پدر را از دست داد؛ 2ـحضرت
28 ماهه بود كه عبدالله رحلت كرد632 و در كتاب «روض الانف» آمده كه
اكثرعلما گويند حضرت محمد در گهواره بود كه پدر را از دست داد و عدهاي گفتهاند
دوماهه بوده و عدهاي بيشتر از اين را قائلند و برخي گويند حضرت محمد 28 ماه در
كنارپدر زندگي كرد633.
ابن كثير يكي ديگر از مورخان مشهور اهل سنت از قول هشام بن محمد بن
السائبكلبي روايت ميكند كه پيامبر 28 ماهه بود كه پدر را از دست داد و قولي هم
گفته كه هفتماهه بوده است634
و ابن سعد هم اين روايت را در كتاب طبقات نقل ميكند635. مرحومكليني نيز قائل است كه حضرت
محمد دو ماهه بودند كه پدر او رحلت كرد636 و كراجكيهم اين قول را پذيرفته است637.
مرحوم اربلّي هم معتقد است كه حضرت دو سال و چهار ماه با پدرِ
بزرگوارشزندگي كرد638.
مرحوم علامه مجلسي هم ميفرمايد پيامبر دو ماهه بود كه پدرش رحلت كرد639.
با توجه به آنچه خوانديم، ثابت شد كه يتيمي حضرت محمد در دوران
شيرخوارگياو مسلم نيست، بلكه برخي تا 28 ماه، سايه پدر را بر سر او مستدام
ميدانند و از شعريكه جناب عبدالمطلب سروده مشخص ميشود حضرت محمد در گهواره بوده
كه پدر رااز دست داده است؛ زيرا او در مورد سپردن محمد«ص» به ابوطالب اينچنين
ميسرايد:
«اوصيك يا عبد
مناف بعدي *** بمفرد بعد ابيه فرد
فارقه و هو
ضجيج المهد *** فكنت كالام له في الوجد
تدنيه من
احشائها والكبد *** فانت من ارجي بنيّ عندي
لدفع ضيم او لشد عقد
اي عبد مناف تو را پس از خود درباره يتيمي كه از پدرش جدا مانده، سفارش
ميكنم. اودر گهواره پدر را از دست داد و براي او چون مادري دلسوز بودي (باش) كه
فرزندش راتنگ در آغوش ميكشد. اكنون براي دفع ستمي يا محكم ساختن پيوندي به تو از
همهپسرانم اميدوارترم640.»
از اين شعر به خوبي معلوم ميشود حضرت محمد در گهواره بوده كه پدر را از
دستداده است. از اين سخنان بدين نتيجه ميرسيم كه درگذشت عبدالله قبل از
ولادتحضرت محمد«ص»، نه تنها درست نيست، بلكه بسياري از علماي فريقين آن را
مردودميشمارند و حداقلِ مطلب اين است كه اختلافي ميباشد و در اينگونه
مسائلاختلافي، نميتوان نظري قاطعانه ابراز كرد و حتي براي آن دليل هم ارائه
نشود.
فقر عبدالمطلب و خودداري اوليه حليمه از دايگي حضرت محمد«ص»
در اين كتاب، طبق معمول كتبِ سيره، موضوع دايگي حليمه براي حضرت محمد
مطرحشده است و مؤلف محترم، گزارش پارهاي از كتب را خوشباورانه مسلم گرفته و به
دنبالجستجوي علت خودداري جناب حليمه پرداخته است و آنگاه فقر عبدالمطلب ويتيمي
حضرت محمد را دليل امتناع حليمه ميشمارد؛ آنجا كه در صفحه 179مينويسد: و روايت
امتناع اوليّه حليمه از رضاعت محمد«ص»، اجماع سيرهنويسان ومورخان و محدثان است.
همين خبر با عنايت به ريشه امتناع، از ناتواني ماليعبدالمطلب جدّ رسول اكرم حكايت
دارد. انكار اين سخن جز به اين معنا نخواهد بود كهعبدالمطلبِ ثروتمند از پرداخت
پول كافي به حليمه براي رضاعت نوه خويش امتناعداشته، اين تحليل نه با كرامت شخصيت
عبدالمطلب سازگار است و نه با تعصبعشيرهاي او.»
مؤلف در اينجا نيز امتناع جناب حليمه را مطلبي مسلّم گرفته و از آن نتيجه
گرفته كهعبدالمطلب توانايي مالي نداشته است وگرنه تنگچشمي او را ميرساند و اين
با كرامتو شخصيت او و تعصب عشيرهاي وي سازگار نيست!
مؤلف اين دو مطلب را آنقدر مسلم دانسته كه هيچ سندي هم براي آن ارائه
نميدهد؛
در حالي كه با نگاهي گذرا به كتب سيره و تاريخ درمييابيم كه تمام
مورخان،سيرهنويسان و محدثان تولد حضرت محمد«ص» را عامالفيل641
شمردهاند و همه آنهامتذكر شدهاند كه ابرهه دويست642
شتر از جناب عبدالمطلب مصادره كرد و وقتي او برايبازپس گرفتن شترهايش ميرود،
ابرهه ميگويد خيال كردم آمدهاي شفاعت كعبه را كنيكه آن را خراب نكنم و عبدالمطلب
پاسخ موحّدانهاي داد كه من مالك شتران هستم «وللبيت رب يمنعها643؛ كعبه هم خود
خدايي دارد كه آن را حفظ ميكند! و پس از اينگفتوگو شترانش را گرفت و برگشت.
اين ثروت تا پايان عمر عبدالمطلب باقي بود؛ زيرا يعقوبي كه مؤلف هم او را
مورخيدقيق و نكتهسنج ميداند644
مينويسد: پس از مرگ عبدالمطلب، پيكر او را در دو پارچهيمني پيچيدند كه هزار
مثقال طلا قيمت داشت.645
اين فراز از تاريخ، نشاندهنده ميزانثروت بازماندگان اوست.
پس با توجه به نكات تاريخي بالا درمييابيم كه جناب عبدالمطلب نه تنها فقير
نبوده،بلكه از ثروت بالايي برخوردار و از نظر اجتماعي هم داراي مقام و ارزش والايي
بود كهبه قول حلبي،646 عبدالمطلب شخصيتي بخشنده، خردمند، سرور و پناهگاه
بيرقيبقريش بود؛ يعني هم ثروتمند، هم بخشنده و هم فريادرس بيپناهان بود؛ پس
جنابعبدالمطلب فقير نبود از طرفي جناب عبدالله، پدر گرامي حضرت محمد«ص» هم
فقيرنبود؛ زيرا او براي تجارت سفر كرده بود و در راه تجارت از دنيا ميرفت و گفته
نشدهاست كه او اجير كسي از تجار و ثروتمندان بوده باشد و حتي علامه مجلسي از
قولواقدي مينويسد: «ان عبدالله ترك من الارث قطيع غنم و خمسة جمال و مولاته بركه
وهي ام ايمن حاضنة رسول اللّه647؛
جناب عبدالله يك گله گوسفند و پنج شتر و يك كنيز كهنامش بَرَكه بود كه همان ام
ايمن ميباشد به عنوان ارث بر جاي گذاشت.»
از اين سخن درمييابيم كه جناب عبدالله و جناب آمنه از ثروت نصيبي داشته و
فقيرنبودهاند و آنچه عبدالله بر جاي گذاشته، آمنه به ارث برد؛ ضمن اينكه خود
حضرتآمنه هم برترين زنان قريش از جهت نسب و موقعيت بود648 و او هم، همه ثروت خويش رابراي فرزندش
«محمد» برجاي گذاشت؛ است پس حضرت محمد هم در حال كودكيفقير نبود و زماني كه با
حضرت خديجه ازدواج نمود، «ام ايمن» را كه از والدينش به ارثمالك شده بود، آزاد
كرد.
در نتيجه فقير بودن عبدالمطلب و عبدالله در هيچ سند تاريخي به چشم نميخورد
وتنها دليلي كه مؤلف براي فقر عبدالمطلب ميآورد امتناع اوليّه جناب حليمه سعديه
ازپذيرش حضرت محمد است كه ميگويد او يتيم ميباشد و در يتيم، خيري نيست. از
اينگذشته، عبدالمطلب بزرگ قريش و از موقعيت ممتاز و احترام بسيار بالايي
برخورداربوده است و طبعاً دايگان نه تنها از پذيرش فرزند او سرباز نميزدند، بلكه
براي دايگيكودكِ چنين خانوادهاي، سر و دست ميشكستند649.
يگانه مطلبي كه باقي ميماند، امتناع اوليه حليمه از پذيرش حضرت محمد و
كمكنكردن حضرت عبدالمطلب است كه به قول مؤلف با كرامت و شخصيت جنابعبدالمطلب
سازگار نيست. اگر ما نيز همچون برخي از مورخان شيعي، امتناع اوليهحليمه خاتون را
نپذيريم، كل معما حل خواهد شد و از آن جمله ميتوان به ابن شهرآشوب650
كه از محدثان بزرگ و برجسته است، اشاره كنيم كه او اين قضيه را نقل كردهاست؛ ولي
يتيمي حضرت محمد و امتناع حليمه در آن به چشم نميخورد همچنين دركتاب بحارالانوار
هم حديثي آمده كه ميگويد حق انتخاب با عبدالمطلب بود و او بهدنبال دايهاي مطمئن
و پاكدامن ميگشت651؛
پس در برخي منابع شيعي، سخني از يتيميحضرت محمد و فقر عبدالمطلب و امتناع حليمه
سعديه به چشم نميخورد و اساساًسپردن به دايه، نه به سبب فقر، بيغذايي و بيشيري
بوده است، بلكه حضرت محمد درنخستين روزهاي تولد از شير مادرش استفاده كرد652 و مدت كوتاهي
«ثويبه»، كنيز آزادشده «ابولهب» او را شير داد653 و آنگاه طبق عادت عرب، او را به
دايهاي به نام حليمهسعديه از قبيله «بنيسعد بن بكر» كه در باديه زندگي ميكرد،
سپردند.654
حليمه دو سال اورا شير داد655
و تا پنج سالگي نگهداري كرد و آنگاه به خانوادهاش تحويل داد656.
گويا انگيزه سپردن كودك به دايه باديهنشين، پرورش او در هواي پاك صحرا و
دورياز خطر بيماري وبا در شهر مكه بوده است.657 يادگيري زبان فصيح و اصيل عربي در
ميانقبايل باديهنشين نيز انگيزه ديگري است كه برخي از مورخان معاصران را
عنوانكردهاند. جملهاي كه از پيامبر اسلام«ص» با اشاره به اين موضوع نقل شده
است، شايدشاهد اين انگيزه باشد:
«من از همه شما فصيحترم؛ چه هم قرشي هستم و هم در ميان قبيله بني سعد بن
بكرشير خوردهام658.»
افزون بر مطالب پيش گفته، يك نكته بسيار داراي اهميت ميباشد و كه اگر بنا
بودحليمه سعديه او را براي شير دادن به ديار خود ببرد، لازم بود پس از طي
دورانشيرخوارگي به خانوادهاش برگرداند، با اينكه قبلاً گفته شد حضرت محمد تا پنج
سالگيدر نزد حليمه سعديه باقي ماند و با آنان در باديه زندگي كرد و اين خود، گوياي
اينمطلب است كه اصلاً بحث فقر، شيرخوارگي و بقيه مطالبي كه در اكثر كتب اهل
سنتآمده؛ همانند قضيه شق الصدر و افسانه غرانيق در تاريخ و اهميت ندارد، نيز برخي
ازقضايايي كه مؤلف به تجزيه و تحليل و انكار آنها پرداخته است. عبدالمطلب،
حضرتمحمد«ص» را همچون جان شيرينش دوست ميداشت و با توجه به الهامها، اخبار
غيبي،خوارق عادات و كراماتي كه پيش از ولادت و هنگام ولادت آن حضرت آشكار شده و
اوآنها را ديده يا شنيده بود، ارزش اين كودك را به خوبي ميدانست و حاضر نبود
عزيزتر از جانش را به دست هر چادرنشين بدَوي بسپارد، بلكه سپردن به دايه
برايتربيتِ بهتر، آشنايي با زبان فصيح و همه خوبيهايي بود كه كودك ميتوانست
درمحيطي دور از هياهوي شهري پر از شراب، بت و... تحصيل كند و اينگونه نبود
كهشخصيت حضرت محمد و عبدالمطلب در سرزمين مكه بسيار ناچيز باشد كه هيچ زني،زير
بار دايگي حضرت محمد نرود و حليمه هم از ناچاري و درماندگي و با بيميليحضرت را
پذيرفته باشد.
در نتيجه با توجه به موقعيت بسيار بالاي جناب عبدالمطلب كه به قول حلبي
«جود واحسان و نيكوكاري و دستگيري او از افتادگان، زبانزد عام و خاص بود659» و با توجه
بهثروت فراوان و حمايت بيدريغ او از حضرت محمد، داستان ساختگي امتناع حليمهسعديه
روشن ميشود و در برخي از كتب شيعه نيز كه قبلاً متذكر شديم، هيچكدام از
اينمطالب موهن به چشم نميخورد و با فروپاشي اين مطلب، تمام مطالبي كه مؤلف
براساس آن بنا نموده است بياساس باقي ميماند.
كار و اشتغال حضرت محمد«ص» پيش از بعثت؟
پيوسته اين سؤال در ذهن انسان خلجان ميكند كه آيا پيامبر اسلام قبل از
بعثت به كارياشتغال داشتهاند يا خير (مؤلف محترم در صفحه 183 در اين زمينه
مينويسد:
«منابعي كه در دست داريم درباره شغل محمد«ص» خاموشند؛ گويي آن حضرت بهجز
سفر تجارياش به شام در آستانه 25 سالگي از آغاز نوجواني تا بعثت بيكار و
سربارابوطالب بوده است. بديهي است اين تصور نه معقول است و نه با عرف زمانه و
فقرحاكم بر خانه ابوطالب سازگار. از اشاراتي كه برخي از منابع به شباني پيامبر
دارند،ميتوان به دست آورد كه آن حضرت تا روزگار سفر تجاري به شام به شباني
اشتغالداشته است به دليل سكوت منابع به درستي نميدانيم كه محمد از چه سني به
شبانيمشغول بوده است؛ ولي با توجه به شدت فقر و تنگدستي ابوطالب و سنت جوامع
قديمكه كودكان را از همان آغاز سن رشد به فعاليت و كار و ياري بر معيشت
خانهواميداشتند، ميتوان نتيجه گرفت كه محمد«ص» كمي بعد از انتقال به خانه
ابوطالب ابتداوظيفه شباني خويشاوندان خويش را عهدهدار گرديد و سپس به شباني
گلههاي مكيانپرداخت.»
آيا پيامبر«ص» ـ طبق گفته مؤلف ـ براي اهل مكه
چوپاني ميكرد؟
موضوع چوپاني حضرت محمد«ص» براي اهل مكه، فقط در يك روايت آن هم از
قولابوهريره آمده است. ابوهريرهاي كه اهل فضل و تحقيق ميدانند كه ارزش و
اعتبارروايات او چقدر است به ويژه اگر مطلبي فقط از طريق او روايت شده باشد. آن
روايتاين است كه بخاري از قول ابوهريره مينويسد كه پيامبر فرمود: «مَا بَعَثَ
اللهُ نبيّاً اِلاَّ رَاعَيالْغَنَم. قَالَ لَهُ اَصحَابُه و انت يَا رَسوُل
اللَّه؟ قالَ نَعَمْ وَ اَنَا: رَعَيْتُهَا لاهلِ مَكَّه عَليَ قَرَاريِط660؛خداوند
هيچ پيامبري را نفرستاد، مگر اينكه گوسفند ميچرانيد. اصحاب آن حضرتعرض كردند: شما
نيز اي رسول خدا؟ فرمود: آري. من نيز براي اهل مكه در برابر چندقيراط گوسفند
چرانيدم.»
در مورد اين روايت بايد توجه داشت كه:
اوّلاً در تمام
كتب فريقين، فقط اين يك حديث دلالت دارد كه پيامبر براي اهل مكهچوپاني كرده است.
ثانياً راوي آن ابوهريره
ميباشد.
ثالثاً قراريط
يا به معناي پول كم و كمارزش است يا نام مكاني است در مكه كه در آنگوسفندان را
ميچرانيدهاند. در اين زمينه در كتاب «الموسوعه» آمده است بخاري،قراريط را به
پول بسيار كم و ناچيز معنا كرده661
و بدين جهت، حديث را در باب اجاره ذكركرده است؛ در حالي كه در كتاب «فتح الباري
بشرح صحيح البخاري آمده است قراريطاسم مكاني در مكه ميباشد؛ يعني پيامبر گوسفندان
خود را در منطقه قراريطميچرانيده است و مؤيّد آن، روايت ديگري ميباشد كه پيامبر
فرموده است: «بُعِثْتُ وَ اَنَارَاعيِ غَنَمَ اَهْليِ بِاَجْيَاد؛ مبعوث شدم
در حالي كه من گوسفندان خاندانم را در منطقهاجياد ميچرانيدم.» پس ميتوان گفت
قراريط و اجياد نام يك مكان يا مكاني نزديك بههم662. جوهري هم
ميگويد قراريط كه در حديث آمده اسم مكاني است مانند كوه احد663.
مؤلف درباره اين روايت به يك مسامحه غير قابل انتظار مرتكب شده و در
پاورقيشماره 702 آورده است «... و سپس در قراريط براي مكيان شباني ميكرد و در
مقابل اينكار، چند قيراط از مكيان دريافت ميكرد.» از گفتههاي پيشين روشن شد كه
يك لفظقراريط در روايت بيشتر نيست و آن را بايد يا به پولِ كم، معنا كرد يا به
منطقهاي كه در آنگوسفند ميچرانيدند و پرواضح است كه اگر قراريط، اسم محل و كوهي
در مكه باشد،ديگر تفسير آن به چند قيراط معنا ندارد و اگر قراريط را به معناي
كمترين پول آن زمانبگيريم، ديگر چرانيدن گوسفندان در قراريط بيمعنا خواهد بود!
ولي نويسنده، قيراط رابه هر دو معنا ذكر نموده و معناي درستي از روايت ارائه نكرده
است.
افزون بر همه اينها در كتاب «درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام» آمده است:
اينروايت مخالف است با روايت ديگري كه ابنكثير و يعقوبي از عمار بن ياسر نقل
كردهاندكه ميگويد:...وَ لاَ اُجيرَ لحَدٍ قَطُّ؛ يعني هرگز آن حضرت اجير كسي
نبود (به صورتكارگر و مزدوري براي كسي كار نكرد) و اگر نوبت به ترجيح ميان اين دو
روايت برسد،روايت عمار بن ياسر نزد ما ترجيح دارد664.
در كتاب
الصحيح من سيرة
النبي الأعظم آمده است: با اينكه
راوي حديثِ چوپانيكردن پيامبر براي اهل مكه، يك نفر است؛ ولي اختلاف در نقل آن
فراوان است، زيرازماني ميگويد: پيامبر فرموده من براي خاندانم گوسفند ميچرانيدم
و زماني گفته براياهل مكه؛ زمانيگفته در قراريط و زماني گفته در اجياد. اين
اضطراب و تشويش وتناقضها در متن حديث با اينكه راوي آن واحد است، سبب ضعف آن
ميگردد665.
در نتيجه از اين يك روايت بسيار ضعيف، كه با روايات ديگر هم سازگار،
نيستنميتوان نتيجه گرفت كه حضرت محمد«ص» براي اهل مكه چوپاني ميكرده است واحتمال
دارد ابوهريره كه همه قائل به دروغگو و جعال بودن او هستند، روايتي كه چوبانيحضرت
را براي خاندانش بيان كرده، تغيير داده و كلمه «لهْلي» را «لهل مكه» كرده باشد.
رواياتي درباره چوپاني انبيا در كتب روايي و تاريخي فريقين آمده است و مؤلف
نيزبه آنها اشاره كردهاند؛ مانند اينكه در طبقات آمده است: نبي اكرم فرمودند:
«بعثموسي«ع» و هو راعي
غنم و بعث داود«ع» و هو راعي غنم و بعثت و انا
ارعي غنم اهليباجياد»666يا اينكه
در علل الشرايع آمده است: «ما بعث الله نبياً قطّ حتي يسترعيه الغنميعلمه بذلك
رعيه الناس667»
كه در روايت اول، پيامبر ميفرمايد انبيا گذشته چوپانيكردهاند و من هم گوسفندان
خاندانم را ميچرانيدم و در روايت دوم ميفرمايد خداوندهيچگاه پيامبري نفرستاد،
مگر اينكه او را به چرانيدن گوسفندان واميداشت تابدينوسيله راه تربيت مردم را بدو
ياد دهد. ولي پذيرفتن و قبول كردن اين روايات بدانمعنا نيست كه چوپاني همه آنها به
صورت «مزدوري» بوده باشد؛ زيرا معقول و پذيرفتنينيست زندگي آنها كه در جوامع
مختلف، امكنه متفاوت و ازمنه گوناگون بوده، به گونهايشود كه يگانه راه تأمين
زندگي همه آنها چوپاني باشد؛ در حالي كه در هيچكدام از اينروايات و حتي روايات
ديگري كه ما نقل نكرديم، نيامده است كه پيامبر يا انبياي گذشتهبراي مردم به صورت
مزدوري چوپاني ميكردند. افزون بر اين، چنانكه در روايت عللالشرايع آمده، چوپاني
آنها جنبه كارآموزي و تمرين صبر و حوصله داشته و خداوندمقدماتي در زندگي آنها فراهم
آورده است كه مدتي چوپاني كنند و مولوي هم اينقسمت را به شعر درآورده، آنجا كه
ميگويد:
مصطفي فرمود كه
خود هر نبي *** كرد چوپاني چه برنا چه صبي
بيشباني كردن و
ان امتحان *** حق ندادش پيشوايي جهان
تا شود پيدا وقار
و صبرشان *** كردشان پيش از نبوت امتحان
پس با توجه به نكات بالا سخن مؤلف درباره چوپاني حضرت به صورت مزدوريبراي
اهل مكه به هيچ وجه قابل قبول نيست.
مؤلف محترم در پاورقي صفحه 702 آورده است: ابن كثير، ذيل بابي در شغل
پيامبرقبل از ازدواج مينويسد كه پيامبر تا زمان ازدواج با خديجه شباني ميكرد. اين
مطلببراي ما بسيار جالب آمد و ما سيره ابن كثير را كه از كتاب ديگر او به نام
البدايه و النهايهگرفته شده با جدّيت تمام جستجو كرديم؛ ولي چنين مطلبي را
نيافتيم. لاجرم خودكتاب البدايه و النهايه را نيز با دقت دنبال كرديم؛ اما
متأسفانه مطلب فوق را در آن همنيافتيم و با مراجعه به كتاب مؤلف ديديم مطلب پيشين
را افزون بر سيره ابن كثير ازروض الانف نيز
آدرس داده و ما با وسواس، كنكاش جدي در آن كتاب نيز به عملآورديم و با كمال تعجب
ديديم اين مطلب در آن كتاب نيز يافت نميشود. حال مؤلفسخن خود را چگونه به اين كتب
مستند كرده است، جاي بسي شگفتي است!
متأسفانه برداشت نادرست از موضوع چوپاني حضرت محمد«ص» در جوانيبيسابقه
نيست و سالها پيش نيز، نويسنده كتاب «محمد پيامبري كه از نو بايدشناخت668»، شبيه چنين
تحليلي را ارائه كرده بود كه آقاي دكتر شهيدي در همان سالهاآن را نقد كرد669.
هر چند تصور نميشود كه مؤلف محترم تحت تأثير اينگونه برداشتها
چنينتحليلي ارائه كرده باشد، بلكه وي از آنجا به اين نتيجه رسيدهاند كه چون از
طرفي«ابوطالب» عموي محمد، فقير و تنگدست بود و سنت جوامع قديم اين بود كه كودكان
رااز همان آغازِ سنّ رشد به فعاليت و كار واميداشتند و نميشد كه محمد«ص»
سربارعموي خويش باشد و از طرف ديگر شغلي هم براي او نقل نشده، پس وي نتيجه
گرفتهاست كه محمد به شباني اقوام خويش و سپس به چوپاني مكيان برگزيده شده است
درحالي كه در منابع اهل بيت، روايتي دال بر اين معنا كه حضرت، چوپاني اهل مكه را
كردهاست، يافت نميشود670 و اينكه شغل
ديگري براي حضرت نقل نشده، دليل بر چوپانبودن نيست؛ مگر شغل حضرت حمزه يا شغل
افراد ديگر بنيهاشم معلوم است؟ مگرشغل حضرت بعد از ازدواج با حضرت خديجه در تاريخ
مذكور است؟ پس معلوم نبودنشغل، دليل بر بيكاري و فقر، دليل بر سربار بودن بر
جامعه نيست و اساساً مكه سرزمينينبوده كه گوسفند در آن فراوان باشد تا گلهاي
تشكيل شود و چوپاني لازم داشته باشد.
نهايت چيزي كه ميتوان استفاده كرد اين است كه حضرت، چند صباحي
برايخويشانش گوسفنداني چرانيده باشند، آن هم دليل بر چوپاني به صورت مزدورينيست.
چوپاني خود شغل بسيار شريف و دوستداشتني است؛ ولي انتساب آن بهحضرت محمد«ص» دليل
قطعي ميخواهد.
گزارش آشفته و متناقض از بعثت پيامبر اسلام!
بيشك حادثه بعثت حضرت محمد«ص»، مهمترين فراز تاريخ اسلام است. تاريخ
اسلامدر واقع از لحظه بعثت آن حضرت آغاز ميشود. از اين نظر، تبيين و توضيحِ روشن
ومؤثّرِ اين فراز از تاريخ اسلام از اهميت ويژهاي برخوردار است. از اين رو،
پردازشخوب و بيعيب آن ميتواند محك خوبي براي ارزيابي كار هر سيرهنويسي باشد.
با وجود برخورداري مسأله از چنين اهميتي، متأسفانه از قديم، بعثت
حضرتمحمد«ص» در حراء در كتب سيره، تاريخ و حديث در هالهاي از ابهام و آشفتگي
قرارگرفته و گزارشهاي افسانهوار و سستي، درباره آن نقل شده است. خوشبختانه در
چنددهه اخير، محققان و تحليلگران شيعي، پردهها را كنار زده، با كوششهاي
فراوان،واقعيت اين رويداد مهم را ترسيم كردهاند كه انشاءالله به موقع به آنها
اشاره خواهيم كرد.
مؤلّف كتاب تاريخ صدر اسلام (عصر نبوت) خواسته است قضيه را به صورتدرست،
ترسيم كرده و گزارشهاي بياساس را نقد كند؛ ولي چنان گزارش آشفته،متناقض و
نارسايي ارائه كرده كه خواننده را گيج ميكند. استاد محترم در عين تلاش برايزدودن
غبارِ تحريف و جعل از چهره واقعيتها، جعليات سستي را پذيرفته و آن را ارائهكرده
است. در مواردي صدر گزارش را پذيرفته و ذيل آن را رد يا حذف كرده است! وچيزهايي
به علماي اماميه و محدثان شيعي نسبت داده كه واقعيت ندارد!
اكنون همراه خوانندگان، فصل اول از بخش سوم كتاب، يعني بعثت حضرت رسول
راكه از صفحه 219 شروع ميشود بررسي ميكنيم: مؤلف در اين زمينه مينويسد: «دريكي
از روزهاي تحنّث در حراء و در حالي كه بنا بر قول مشهور، چهل سال از زندگيخويش را
پشت سر گذاشته بود؛ جبرئيل، امين الهي بر حضرت نمايان شد و لوحي را درمقابل ديدگان
وي گرفت و گفت: بخوان. محمد«ص» كه دچار حيرت و شگفتي شده بود،پاسخ داد كه خواندن
نميدانم. جبرئيل پيامبر را در ميان گرفت و به سختي فشرد و آنگاهوي را رها كرد و
بار ديگر گفت: بخوان. محمّد(ص) باز هم پاسخ داد كه خواندننميدانم. جبرئيل بار
ديگر او را در ميان گرفت و چنان فشرد كه محمد گمان مرگ كرد؛كمي بعد او را رها كرد و
تكرار نمود كه بخوان. اين بار محمد(ص) گفت چه بخوانم؟جبرئيل آيات زير را بر او
خواند و محمد نيز آنها را تكرار كرد: «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذيِخَلَق *
خَلَقَ الاِنسَان مِنْ عَلَقٍ* اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الكْرَم * الَّذيِ
عَلَّمَ بِالْقَلَم * عَلَّمَ النْسَانَ مَا لَميَعْلَم671) محمد پس از
دريافت نخستين آيات الهي و پيوند با مبدأ وحي، در حالي كهوجودش را گرماي اتصال با
همه حقيقت دربرگرفته بود از غار بيرون آمد و با نگاهخويش جبرئيل را تعقيب كرد. در
اين حال، صداي جبرئيل را شنيد كه او را مخاطبساخته، گفت: اي محمد! تو از اين پس
پيامبر خدايي و من فرشته وحي خداوندم. محمددر اين حال، غرق حيرت بود و به آسمان
مينگريست كه كران تا كران آن را نور و شعاعوحي دربرگرفته بود. خديجه كه از تأخير
همسرش نگران شده بود، در همين حال بهمحمد رسيد و چون همسرش را در درياي حيرت شناور
ديد به آرامي او را برگرفت و بهخانه برد؛ خانهاي كه از اين پس، مهبط بزرگ وحي و
مركز ثقل تحول تاريخ بشر ميگرديد.»
فقط علماي اهل سنت مسأله وحي و آغاز بعثت را بدينگونه، مطرح ميكنند (و
اگردر برخي از منابع شيعي نيز مشاهده ميشود از منابع اهل سنت متأثر شده است).
مؤلفبراي بيان اين نوع مبعوث شدن، سندي ارائه نميدهند و قضيه را بدون ذكر
مدرك،مسلّم ميپندارند؛ ولي اگر خوب به احاديث آغاز وحي و بعثت توجه كنيم،
درمييابيم كهاين نقلِ مؤلف، همان روايت «عبيد بن عمير بن قتاده الليثي» است كه
طبري و ابنهشامآن را نقل ميكنند672
و مناقشههاي فراواني بر آن وارد است. مؤلف قسمتي از صدر حديثرا چينش و ذيل آن را
حذف كرده است كه بد نيست بدانيم صدر و ذيل حديثي كه مؤلفمحترم آن را پذيرفته و نقل
كرده، اينچنين است: «پيامبر پس از اينكه به رسالت مبعوثشد ـ با آن كيفيتي كه
مؤلف مرقوم كرد ـ با خود گفت من يا ديوانه شدهام يا شاعر؛ وقريش نبايد متوجه اين
مسائل شوند و اكنون به بالاي كوهي خواهم رفت و از آنجاخويشتن را به زير ميافكنم و
خود را ميكشم تا راحت شوم. (از غار حراء) بيرون آمدمبه قصد خودكشي. نيمي از راه
كوه را پيمودم، (ناگهان) صدايي از آسمان شنيدم كهميگفت: اي محمد! تو رسول
خدايي و من جبرئيلم. سرم را به طرف آسمان بلند كردم.جبرئيل را به شكل مردي كه در
افق آسمان ايستاده، مشاهده كردم كه ميگفت: ايمحمد! تو رسول خدايي و من
جبرئيلم. من ايستادم و او را نگاه ميكردم. آنقدر مبهوتشدم كه قادر نبودم يك
قدم به جلو يا به عقب بردارم. تنها به هر سوي آسمانمينگريستم او را همچنان
ميديدم و اين ايستادن آنقدر طول كشيد كه خديجه كسي رادنبال من فرستاد (و مرا
نيافت) و به مكه برگشت و من همچنان ايستاده بودم تا اينكهجبرئيل رفت. من هم به
نزد خديجه رفتم و روي ران او نشستم و او را به خود فشردم.
خديجه گفت: اي ابوالقاسم! كجا بودي؟ به خدا سوگند، فرستادگان من به
دنبال شماسراسر مكه را جست و جو كردند. به او گفتم: من يا شاعر يا ديوانه شدهام.
خديجهگفت: اي ابوالقاسم! تو را از چنين چيزهايي به خدا پناه ميدهم، با آنچه
من در تو ازراستگفتاري، امانتداري، حسن خلق و صله رحم ميشناسم، خداوند براي
تو چنينسرنوشتهايي مقدر نخواهد كرد. اصلاً چرا چنين سخن ميگويي؟ اي پسر عمو!
شايدچيزي مشاهده كردهاي؟ گفتم: آري و آنگاه حوادث را برايش بازگو كردم.
خديجه جواب داد: بشارت باد تو را اي پسر عمو! بر اين راه پايدار باش.
سوگند به آنكسي كه جان من به دست قدرت اوست، من اميدوارم كه تو پيامبر اين امت
باشي. آنگاهبرخاست و لباس پوشيد و به نزد «ورقة بن نوفل» كه پسر عمويش شمرده
ميشد رفت.ورقه، نصراني و اهل دانش و آشناي با تورات و انجيل بود. خديجه هر چه از
من شنيدهبود بدو خبر داد.
ورقه گفت: قدّوس است، قدّوس است. سوگند به آن كسي كه جان ورقه در
دستقدرت اوست، اي خديجه! اگر راست بگويي، ناموس اكبر (جبرئيل) به نزد او
آمدهاست؛ يعني همان كسي كه نزد موسي ميآمده؛ و به درستي كه او پيامبر اين امت
است وپيغام مرا به او برسان و بگو ثابت قدم باش.»
خديجه به خانه ميآيد و سخنان ورقه را به پيامبر بازگو ميكند و بدين ترتيب
فشارفكري پيامبر برطرف ميشود و دغدغه خاطرش (از شاعر يا مجنون شدن)
پايانميپذيرد. آنگاه در دنباله حديث چنين آمده است:
«در ملاقاتي كه چند روز، بعد ميان ورقه و پيامبر در مسجدالحرام اتفاق
ميافتد، ورقهاز حالات پيامبر سؤال ميكند و ويژگيهاي حوادث اتفاق افتاده را
خواستار ميشود.پيامبر اكرم آن را بازگو ميكند. ورقه ميگويد: سوگند بدان كسي كه
جانم به دستاوست، تو پيامبر اين امت هستي و ناموسِ اكبر به نزد تو آمده؛ همان
كسي كه به نزدموسي نيز ميآمده است و تو را حتماً تكذيب خواهند كرد و آزارت خواهند
كرد و ازشهر بيرونت خواهند كرد و با تو به جنگ و ستيز برميخيزند. اگر من آن روز را
درك كنم،خدا را چنان نصرت خواهم كرد كه خود ميداند. آنگاه خم شد و پيشاني پيامبر
رابوسيد؛ سپس رسول خدا به منزل بازگشت در حالي كه از سخنان ورقه، رنجهايشتسكين
يافته و حالت ثبات و اطمينان بيشتري پيدا كرده بود.»
اين بود بقيه حديثي كه مؤلف محترم، صدر آن را پذيرفته؛ ولي آن را به صورت
كاملنقل نكرده است و پر واضح است اگر ما صدر حديث را پذيرفتيم، ناچار بايد ذيل آن
رانيز بپذيريم و ذيل حديث، مشابه همان مطالبي ميباشد كه استاد در چند صفحه بعد
آنرا رد و مجعول معرفي كرده است! كه بعداً به آن ميپردازيم.
بايد توجه داشت كه گزارش «عبيد»، هم از نظر سند و هم از لحاظ متن و محتوا،
فاقداعتبار است؛ زيرا وي در اواخر عمر پيامبر اسلام متولد شده673 و از اين نظر او را جزءتابعين شمردهاند
نه اصحاب؛ بنابر اين حديث او مرسل و فاقد اعتبار است. از نظر محتوانيز اشكالهاي
فراواني در آن به چشم ميخورد و چون مؤلف، ذيل حديث را بيان نكردهو تنها صدر حديث
بلكه بدون ذكر مأخذ را گزينش كرده است، ما هم فقط اشكالهاييكه در صدرِ حديثِ
مذكور موجود ميباشد نقل ميكنيم.
الف) علت
فشارهاي مكرّر براي چه بود؟ فشارهاي مكرر پيامبر اسلام به وسيله
فرشتهوحي چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟ در حالي كه ميدانيم يادگيري، يك امر
ذهنياست و فشار جسمي تأثيري در آن ندارد. اگر تصور كنيم كه اين كار براي آن بوده
كهحضرت با قدرت خداوند به صورت ناگهاني، توانايي خواندن بيابد، اين تصور
درستنيست؛ زيرا اراده خداوند در ايجاد آن كافي است و نيازي به اين مقدمات ندارد.
اگر فشارياد شده را به ارتباط حضرت محمد«ص» با مبدأ جهان هستي و عالم غيب مربوط
بدانيم(با اين توجيه كه پيامبر اسلام با تمام عظمتش در هر حال، جنبه مادي و خاكي
نيز داشته وارتباط انسان خاكي با مبدأ هستي، مستلزم چنين فشاري است)، اين توجيه
نيز درستنيست؛ زيرا چنانكه خداوند در قرآن تصريح كرده، ارتباط پيامبران با عالم
غيب با يكي ازاين سه راه بوده است:
1. ارتباط مستقيم و دريافت پيام الهي بدون هيچ واسطهاي؛
2. از طريق شنيدن صدا بدون مشاهده صاحب صدا؛
3. بهوسيله فرشته وحي.674
طبعاً نزول وحي بر پيامبر اسلام نيز از اين راهها بوده و فقط در صورت وحي
از طريقاول بوده است كه حضرت فشار و سختي را متحمل ميشد و بر اساس برخي
روايات،رنگ چهرهاش دگرگون ميگرديد و قطرههاي عرق، مانند دانه مرواريد از
صورتشميريخت675؛ ولي اگر پيام
الهي، به وسيله فرشته ابلاغ ميشد حضرت هيچ حالت وكيفيت مخصوصي نمييافت. چنانكه
امام صادق«ع» ميفرمايد: هر وقت وحي راجبرئيل ميآورد، پيامبر اسلام با حال عادي
ميفرمود اين جبرئيل است يا جبرئيل به منچنين و چنان گفت؛ ولي اگر وحي بر او
مستقيماً نازل ميشد، احساس سنگيني ميكرد وحالتي همچون بيهوشي بر او دست ميداد،
پس نه تنها حضرت از ديدن جبرئيلاحساس خاصي نميكرد، بلكه جبرئيل هر بار به حضور او
ميرسيد، بدون كسب اجازهوارد نميشد و در محضر پيامبر با نهايت ادب مينشست.676
ب) بر اساس اين روايت، فرشته وحي چندين بار به
حضرت خواندن تكليف كرد و اواظهار ناتواني نمود در حالي كه اگر مقصود اين بود كه
حضرت، كلام خدا را از روي لوحو نوشتهاي بخواند (آنطور كه مؤلف بيان فرموده و در
صدر حديث عبيد هم آمدهاست)، چنين چيزي معقول نيست؛ زيرا خداوند و فرشته او
ميدانستند كه او امّي است وقدرت خواندن ندارد و تكليف مالايطاق هم از طرف خداوند
معقول نيست و اگر مقصوداين بود كه آيات را به دنبال فرشته وحي تلاوت كند، اين هم
امر دشواري نبود كهحضرت در حالي كه به هوش و خردمندي معروف بوده است در سنينِ
كمالِ عقلي وفكري از آن عاجز باشد؛ پس اينگونه بعثت، داراي اشكالهاي فراواني
است و علما دركتب خويش آن را نقادي كردهاند.
واقع مطلب اين است كه طرح بعثت حضرت رسول«ص» به اين شكل (همراه با
ترس،لرز، ترديد و فشار مكرر از جانب فرشته وحي...) بايد در تاريخ سيرهنگاري
نوشته شودو به عنوان نظريهاي كه در گذشته رايج بوده از آن ياد شود؛ زيرا امروز در
محافل علميشيعي، ديگر كسي مسأله را به اين صورت مطرح نميكند. براي نگارنده اين
ابهام باقياست كه مؤلف «طي بيش از دو دهه مطالعه جدّي و گسترده خود در تاريخ
صدراسلام677»، چگونه به نقدها
و بررسيهايي كه از حدود چهل سال پيش به اين طرف بهوسيله محققان شيعي در اين زمينه
صورت گرفته است، توجهي نكرده و در صورتتوجه يا وجود نقد، چرا نقد نكردهاند؟
تا آنجا كه اطلاع داريم براي نخستين بار مرحوم علامه سيد عبدالحسين
شرفالدينموسوي (متولد 1327 ه.ق) متوجه ضعف گزارش بعثت حضرت رسول ـ به كيفيتي
كهدر بالا گذشت ـ شده و آن را در كتاب ارزنده خود «النص والاجتهاد» (صفحه
319ـ322)نقد و رد كرده است و پس از آن دانشمندان و تحليلگران برجستهاي، مانند
علامه سيدمرتضي عسكري، سيد جعفر مرتضي عاملي، محمد هادي معرفت، سيد
مصطفيطباطبايي، سيد هاشم رسولي محلاتي و علي دواني و در آثار خود678
بحث و بررسيگستردهاي در اين زمينه به عمل آورده و مجعولها و گزارشهاي بياساس
را نقدكردهاند و امروز در محافل علميِ سيرهنگاري، ابهامي در اين زمينه باقي
نمانده است.
نويسنده، بعثت حضرت رسول اكرم«ص» را طبق صدر روايت «عبيد» تقرير ميكند
وآن را در ذهن دانشجو (و هر خواننده ديگري) جاي ميدهد و پس از دو صفحه (و بعد
ازپيش كشيدن بحث زمان و ماه بعثت) تازه به نقد و بررسي روايات مشابه و مجعول و از
آنجمله، روايت عايشه ميپردازد؛ در حالي كه اشكالهايي كه به آنها وارد ميكند،
همهآنها به ذيل نقلِ مورد قبول استاد نيز وارد است؛ يعني هم ضعف سند و هم
اشكالهايمفادي و محتوايي. در اين باره تطبيق و مقايسه روايت عبيد و عايشه مسأله
را روشنميسازد؛ حتي ميتوان گفت اشكالهاي روايت «عبيد» كه مورد قبول استاد
ميباشد،بسيار فراتر از روايت عايشه ميباشد كه استاد آن را نقد كرده است؛ زيرا
بحث ديوانگي،لوح، نوشته و مسائل ديگري كه در روايت عبيد موجود ميباشد در روايت
عايشه بهچشم نميخورد!
از اين گذشته، استاد پس از پذيرفتن دريافت وحي بهوسيله پيامبر اسلام«ص»
از طريقروايت عبيد؛ آن را طوري بيان كرده كه اشكالهاي بعدي را پاسخگو باشد؛ مثلاً
درروايت عبيد آمده كه نخستين وحي در حالت خواب به پيامبر دست داد و استاد در نقلخود
در صفحه 219 فقط بيان ميكند كه جبرئيل بر او نمايان شد؛ ولي به آنچه درروايت آمده
تصريح نميكند؛ يعني جبرئيل در حال خواب بر او نمايان شده و لوحي درمقابل او قرار
داده و گفته است بخوان، بلكه تنها اين مقدار را نقل ميكند كه جبرئيل بر اونمايان
شد و لوحي در مقابل او گرفت و گفت بخوان؛ و فقط بحث خواندن از روي لوح رامطرح
ميكند و در صفحه 222 نزول وحي در حالت بيداري را نزديك به واقع معرفيميكند يعني
گزارش اوليّه را ـ گزارش عبيد ـ هيچ ميشمارد. شايان ذكر است كه فقطروايت عبيد
مسأله لوح و نوشته را مطرح ميكند و در ديگر نقلهاي روائي اين قسمتمشاهده
نميشود.
استاد روايت عايشه را نيز به حق مجعول ميداند و بدينگونه خواننده را
سردرگمميكند؛ زيرا اشكالهاي روايت عايشه بر روايت عبيد هم وارد است با اين تفاوت
كهاستاد، قسمت كمي از آن روايت را نقل و بقيه را حذف كرده است و اگر كسي
بخواهدچگونگي بعثت پيامبر اسلام را صرفاً از طريق مطالعه اين كتاب درك كند،
نميتواندصورت درست و معقول بعثت حضرت رسول را در ذهن ترسيم نمايد. بسي مايه
تأسّفاست كه مؤلف محترم با آن كه به بحارالانوار، جلد 18 مراجعه مكرر داشته و
بارها بهاين منبع ارجاع داده است، روايت ارزنده منقول از «امام
هادي«ع»» در اين كتاب را كهبعثت حضرت رسول و نزول نخستين وحي را
به روشني و به دور از هرگونه پيرايه بيانكرده679 مورد توجه قرار نداده است و با وجود چنين
روايتي، شيعيان را در جعل وتحريف، شريك اهل سنت شمرده است!
از گذشته تاكنون، قبرستان درّه ابي دُبّ680 كه بخشي از حجون و مكان امروزه آن در
ابتدايشارع (خيابان) «حجون» است به نام شعب ابيطالب ـ همان مكاني كه رسول
خدا«ص»،ابوطالب و همراهانش، حدود سه سال به وسيله مشركان محاصره و در تحريم
اقتصاديبودند ـ به مردم معرفي شده كه از نظر تاريخي نادرست ميباشد و شعب ابيطالب
درمكان ديگري، نزديك مسجد الحرام واقع شده است.
مؤلف در صفحه 279 كتاب، «مسأله شعب ابيطالب را مطرح و تصور كرده كه
مكانشعب ابيطالب در خارج شهر مكه بوده است؛ آنگاه بر مبناي آن، چند صفحه را
بهتحليل و بررسي اين مطلب پرداخته كه آيا قريش در جريان تحريم اقتصادي
بنيهاشم،قدرت اخراج بنيهاشم از مكه را داشت يا خودِ بنيهاشم تصميم گرفتند به
دليلمصالحي در شعب زندگي كنند؟
آنچه كه در اين سطور خواهيد خواند، دلائلي روشن و قطعي در اثبات
اينمدعاست كه شعب در درون شهر مكه و نزديك مسجد الحرام قرار دارد و نه در
خارجآن؛ بنابر اين تمام تحليلها و بررسيهايي كه مؤلف درباره شعب و قدرت و عدم
قدرتقريش بر اخراج بنيهاشم مطرح ميكند، بيپايه جلوه مينمايد.
معناي شعب در لغت و اصطلاح يكي است. ابن منظور،681 شعب را شكاف بين دو كوهمعنا ميكند.
جوهري682 هم
ميگويد شعب (به كسر اول) راهي است كه در كوه ايجاد شدهاست و در اصطلاح، شعب را
همان درّه يا به عبارت ديگر، شكاف و شيار بين دو كوهگويند كه محل سرازير شدن سيلاب
است. چون شهر مكه در سرزمين كوهستاني واقعشده، بين شعبهاي فراواني كه حصار طبيعي
شمرده ميشود، قرار گرفته و سه شعبنزديك به هم در اطراف مسجد الحرام به نامهاي
زير وجود داشته است:
1. شعب ابيطالب؛
2. شعب بني هاشم؛
3. شعب بني عامر؛ كه اجداد پيامبر«ص» و اقوامش در اين شعاب زندگي ميكردند.
مؤلف معجم البلدان در ذيل كلمه «شعب ابي يوسف» مينويسد: «شعب ابييوسف،
همان شعبي است كه وقتي قريش، صحيفهاي را بر ضد بنيهاشم امضا كردپيامبر و
بنيهاشم در آن سكني گزيدند» سپس مينويسد: اين شعب از آنِ عبدالمطلببود و در
پيري آن را بين فرزندانش تقسيم كرد و پيامبر«ص» سهم پدرش را گرفت و اين، همانمنزل
بنيهاشم و مسكن آنهاست683؛
پس شعب ابيطالب، همان شعب ابييوسف است.
مرحوم علامه مجلسي، كيفيت مشهور شدن شعب ابيطالب به دار ابييوسف
رابدينگونه بيان ميكند: آن خانهاي كه به پيامبر به ارث رسيد، حضرت آن را به
عقيلبخشيد و فرزندانِ عقيل، آن را به محمد بن يوسف، برادر حجاج بن يوسف
ثقفيفروختند. از آن پس آنجا به دار محمد بن يوسف معروف شد و او هم آن را
ضميمهقصرش كرد كه «بيضاء» نام دارد و پس از انقراض بنياميه، زماني كه «خيزران»،
مادرهادي و رشيد ـ كه از خلفاي بنيعباسند ـ حج كرد، آن را از قصر جدا كرد و مسجد
قرارداد و اين مكان، الان موجود است و مردم آن را زيارت ميكنند684.
در منابع معتبر تاريخي آمده كه محل تولد پيامبر در شعب ابي طالب يا دار
محمد بنيوسف است؛ پس با پيگيري محل تولد پيامبر به مكان شعب ابي طالب بهتر دست
مييابيم.
تا اينجا دانستيم كه منزل پيامبر اسلام«ص»، همان شعب ابيطالب است و شعب
ابيطالبهم، همان دار محمد بن يوسف است.
«ازرقي» مينويسد: مولد پيامبر«ص»، يعني خانهاي كه در آن نبّي متولد شده
است،همان دار محمد بن يوسف برادر حجاج بن يوسف است و زماني كه پيامبر«ص» از مكه
هجرتكرد، عقيل آن را تصرف نمود و در حجة الوداع در مكه به پيامبر«ص» عرض شد: كجا
مسكنميگزينيد؟ حضرت فرمود: «هَلْ تَرَكَ لَنَا عَقيِلٌ مِن ظِلّ» و پيوسته
آنجا در دست عقيل وفرزندانش بود تا اينكه فرزندان عقيل آن را به محمد بن يوسف
فروختند و او هم آن را ازقصر جدا كرد و امروز به «زقاق المولد» معروف است685 و اين شِعب، امروزه به شعببنيهاشم و
شعب علي معروف ميباشد و به بازاري كه «سوق الليل686» ناميده ميشود،متصل است. مسعودي نيز
مينويسد: مولد حضرت محمد«ص» خانه ابن يوسفميباشد كه خيزران آن را مسجد قرار داده
است687.
مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه ميفرمايند: رسول خدا در خانهاي كه
بهدار ابييوسف معروف است متولد گرديد و او محمد بن يوسف، برادر حجاج است.
اينخانه از آن رسول خدا«ص» بود كه حضرت آن را به عقيل فرزند ابوطالب بخشيد و
زمانيكه عقيل وفات يافت، محمد بن يوسف آن را از فرزندان عقيل خريداري كرد و
آنگاه كهخانه معروف به دار ابي يوسف ساخته شد، خانه پيامبر«ص» را نيز به آن ضميمه
ساخت؛سپس خيزران، مادر رشيد آن را گرفت و از خانه ابويوسف جدا و آن را به
مسجديتبديل كرد كه تا اين زمان معروف بود و مردم در آن نماز ميخواندند و آنجا را
زيارتكرده و بدان تبرك ميجستند. زماني كه وهابيان بر مكه سلطه يافتند، اين مسجد
را ويرانو از زيارت آن جلوگيري كردند و آنجا را محل نگهداري چهارپايان قرار دادند688.
مرحوم كليني نيز ميفرمايند: مادر پيامبر در منزل عبدالله بن عبدالمطلب
ميزيست ومحمد را در آنجا كه همان شعب ابيطالب است به دنيا آورد و آن مكان، خانه
محمد بنيوسف است كه خيزران آن را از قصر جدا كرد و مسجد قرار داد689.
ابن هشام نيز مينويسد: اكثر مورخان قائلند كه ولادت حضرت نبي اكرم9 درشعب
ابيطالب يا در خانه قرب الصفاء يا در خانهاي معروف به خانه ابن يوسف، رخداده است
و اين سه اسم براي يك مكان است690. طبري نيز ميگويد: مولد پيامبر
اسلام،خانه محمد بن يوسف بود كه حضرت آن را به عقيل بخشيد و محمد بن يوسف، آن را
ازفرزندان عقيل خريداري كرد و خيزران آن را از قصر محمد بن يوسف جدا كرد و آن
رامسجد قرار داد691.
طريحي نيز ميگويد: شعب ابيطالب در مكه، همان مكان تولدحضرت محمد«ص» است.692
«فاكهي» (متولد 272 يا 279 ه. ق) هم مينويسد: خانه ابن يوسف به
ابيطالب متعلقاست و حق اين است كه قسمتي از خانه ابن يوسف، مولد پيامبر ميباشد
و اين همانشعبي است كه قريش، بنيهاشم را در آن محاصره كردند و پيامبر هم با آنان
در شعببود693. در
سيره حلبيه آمده است: محل ولادت رسول خدا«ص» مكه و در خانهاي است كهبه نام محمد
بن يوسف، برادر حجاج خوانده ميشود... در فتح مكه، رسول خدا درمنطقه حجون خيمه زد
و وارد شهر نشد. به آن حضرت گفته شد: به منزل خودتان درشعب نميرويد؟ حضرت فرمود:
آيا عقيل براي ما منزلي باقي گذاشته است؟694
اين نقل تاريخي، بيانگر آن است كه شعب ابيطالب در منطقه حجون نبوده،
بلكه درنزديكي مسجد الحرام و در كنار كوه صفا قرار داشته است.
فاسي (متولد 832 ه.ق) مينويسد: ولادت رسول خدا«ص» در مكاني در سوق الليل
كهنزد مردم مكه شهرت داشت، قرار دارد695. محمد طاهر كردي مكي ميگويد: ولادترسول
خدا«ص» در مكه در خانه ابيطالب در شعب بنيهاشم بوده است696. ولادتنبي9 در مكه در خانه ابيطالب در
شعب بنيهاشم، نزديك مسجد الحرام بود كهامروز شعب علي، يعني علي بن ابيطالب
ناميده ميشود و پيوسته محل ولادت آنحضرت تا به امروز معروف و شناخته شده است697.
عاتق بن غيث بلادي مينويسد: از نظر تاريخي مسلم است كه رسول خدا«ص»
تقريباًدر سال 53 قبل از هجرت (عام الفيل) در شعب ابيطالب، به دنيا آمد كه
امروزه به شعبعلي معروف است و به دليل ازدحام مردم و شوق آنان نسبت به تبركجويي
از آن خانه،هماكنون به كتابخانه تبديل شده است698. ياقوت ميگويد: شعب ابييوسف، همان
شعبياست كه رسول خدا«ص» و بنيهاشم، هنگامي كه قريشيان بر ضد آنان همقسم
شدندبدانجا پناه آوردند. اين شعب از آن عبدالمطلب بود؛ سپس به علت ضعف بيناييش آن
راميان فرزندانش تقسيم كرد و رسول خدا«ص» سهم پدر خويش را گرفت. منازل و محلسكونت
بنيهاشم نيز در آن قرار داشته است.
مؤلف كتاب «معجم معالم الحجاز» پس از نقل اين مطلب ميگويد: اين شعب سپسبه
شعب ابيطالب معروف گرديد و آن را شعب بنيهاشم نيز ناميدهاند و هماكنون بهشعب
علي شناخته ميشود و اين شعب در دهانه شمالي كوه ابوقبيس و بين اين كوه وخندمه قرار
دارد. ولادت رسول خدا«ص» در همين مكان بوده و حدود سيصد متر بامسجد الحرام فاصله
دارد كه اكنون به كتابخانه تبديل شده و سپس در سال 1399 هجريقمري در طرح توسعه
خيابان غزّه از بين رفته است699.
افزون بر آنچه گذشت در نقشههاي موجود در حجاز، دقيقاً محل شعب علي،
شعببنيهاشم و شعب بنيعامر در نزديكي مسجد الحرام مشخص گرديده و هيچكسقبرستان
ابيطالب را كه در شعب ابي دُبّ واقع شده، شعب ابيطالب نناميده است. پساز
مجموع ميتوان نتيجه گرفت كه پيامبر اكرم در شعب ابيطالب متولد شده و شعب همدر
داخل شهر مكه و نزديك مسجد الحرام بوده است و با مكاني كه فعلاً در حجون بهآن نام
معروف است فاصله دارد.
در نتيجه وقتي از نظر جغرافيايي و تاريخي به اين نتيجه برسيم كه شعب ابي
طالب درشهر مكه و نزديك خانه خدا بوده است، باور مؤلف محترم كه شعب ابي طالب
راهمانند شهركي كنار مكه ميپندارد و تمام تحليلهايي را بر مبناي آن ارائه ميدهد
كه آياقريش، قدرت اخراج بنيهاشم از مكه را داشته يا خودشان خارج شدهاند، بياساس
بهنظر ميرسد.
مؤلف در صفحه 368 آوردهاند: «قريش از روزگار هاشم، در سال دو سفر تجاري
عمدهبه شام داشت.»
با مراجعه به كتب تاريخي و تفسيري به خوبي درمييابيم كه سفرهاي تجاري
قريشهر دو به شام نبوده است، بلكه آنها در زمستان به يمن و در تابستان به شام
سفرميكردند؛ چنانكه قرآن ميفرمايد: «رحلة الشتاء و الصيف»؛ يعني در زمستان به
سمتيمن حركت ميكردند كه در جنوب مكه است و در تابستان به جانب بصري و شامات كهدر
شمال مكه است كاروان به راه ميانداختند؛ چنانكه اين مطلب را مفسران در ذيلسوره
ايلاف بيان كردهاند700.
در صفحه 440 در تقسيم غنايم و هدفهاي اقتصادي آن آمده است: «پيروزيمسلمين
بر يهود بني نضير بدون برخورد نظامي و يا به تعبير قرآن، بدون آنكه اسب واستري
تاخته شده باشد، ثروت قابل توجهي را به دنبال آورد. در جنگهاي قبلي، غنايمبه دست
آمده به عنوان انفال كه ثروت عمومي متعلق به مسلمانان شمرده ميشد، بهدست رسول خدا
بر اساس مساوات ميان مسلمين تقسيم ميشد؛ اما در غزوه بني نضيربر خلاف چنين سياست و
روشي، چنانكه سيرهنويسان به اتفاق و اجماع نوشتهاند وآيات سوره حشر نيز بر همين
معني دلالت دارد، به دستور پيامبر، تمام غنايم ميانمهاجرين و دو يا سه نفر از
انصار تقسيم گرديد و هيچ سهمي از آن به ديگر انصار دادهنشد. چنين شيوهاي از تقسيم
ثروت عمومي مسلمين، آشكارا با سياست قبلي كه مبتنيبر مساوات بود تضاد ظاهري
داشت.... بنا به گزارش برخي از مورخان، ظاهراً تعدادياز انصار نيز پس از برخورد
با تغيير شيوه پيامبر... به پيامبر اعتراض كردند... (در حالي كهاين عمل پيامبر)
كوششي است از سوي رئيس حكومت مدينه براي ايجاد توازن ومساوات نسبي، ميان تمام
مسلمانان حاضر در اين شهر.»
در بررسي اين مطلب ميتوان گفت: ايجاد توازن و مساوات نسبي از نظر
اقتصاديميان مسلمانان بهوسيله پيامبر اسلام مطلب درستي ميباشد و اين نكته بسيار
جالبياست؛ ولي مؤلف محترم براي اثبات آن بحثي مطرح كرده كه هيچ نصّ تاريخي، آن
راتأييد نميكند، زيرا ايشان مرقوم داشته كه «در جنگهاي قبلي، غنايم به دست آمده
بهعنوان انفال كه ثروت عموميِ متعلق به مسلمانان شمرده ميشد به دست رسول خدا
براساس مساوات ميان مسلمانان تقسيم ميشد؛ اما در غزوه بني نضير بر خلاف آن
رفتارنمود...».
اكنون جاي اين سؤال باقي است كه قبل از غزوه بني نضير كه در سال سوم
هجريواقع شد، چند تا جنگ رخ داده بود؟ و چه غنايمي به عنوان انفال به دست پيامبر
آمدهبود كه به مساوات تقسيم كرده باشند؟ يگانه جنگي كه تا آن زمان رخ داده و غنايم
از آنبه دست آمده بود، جنگ بدر بود كه غنايم آن هم ميان رزمندگان به مساوات تقسيم
شد،نه ميان عموم مسلمانان؛ و اين شيوهاي بود كه بعدها هم رعايت ميشد، يعني
غنايمجنگها فقط ميان رزمندگان شركت كننده در آنها تقسيم ميشد. پس تضادي كه
مؤلفمحترم از آن ياد ميكنند به طور كلي منتفي ميباشد. گفتني است كه غنايم دو نوع
بوده است:
1. غنايمي كه سربازان با جنگ به دست ميآورند. اين غنايم از آنِ رزمندگان
بود.همچنانكه در جنگ بدر، پيامبر غنايم را بين سربازان تقسيم كرد كه در اصطلاح
فقهي بهاين گونه سرزمينها كه سربازان با شمشير فتح ميكردند، «مفتوحة عنوة» گفته
ميشود.
2.غنايمي كه از طريق صلح به دست ميآمد و هيچ گونه درگيري رخ نميداد،
بلكهكفار ميترسيدند و تسليم ميشدند. غنايمي كه در اين نوع غزوهها (يعني
غزوههايغيرمفتوحة عنوة) به دست ميآيد جزء انفال و اختيارش با پيامبر«ص» بود و
در هر موردكه صلاح ميدانست مصرف ميكرد و تا اين زمان (سال سوم هجري) فقط يك بار
چنيناموالي به دست پيامبر«ص» رسيد و او هم با موافقت انصار، بين مهاجران (كه وضع
ماليبدي داشتند) تقسيم كرد؛ ولي غنايم در جنگ بدر اولاً مفتوحة عنوه بود و ثانياً
بينرزمندگان تقسيم شد. ابن اثير، ابن كثير و طبري هم ميگويند: اختيار اموال با
پيامبر بودهاست. ابن اثير ميگويد: فكانت اموال النضير لرسول اللَّه9وحده يضعها
حيث شاء.701ابن
كثير نيز به همين مضمون702
و با عبارتهايي مشابه، قضيه را نقل ميكند. طبريميگويد: فحاصرهم (بني النضير)
رسول اللَّه9 خمسة عشر يوماً حتي صالحوه علي ان يحقنلهم دمائهم و له الاموال.703
از اينها گذشته ـ چنانكه اشاره شد ـ تقسيم غنايم در ميان مهاجران با
موافقت قبليانصار و ايثار آنان بود704
كه يكي از جلوههاي پيوند برادري و اخوت اسلامي به شمارميرفت و برخلاف ادعاي
مؤلف، هيچ اعتراضي از طرف آنها صورت نگرفت.
مؤلف در صفحه 351 مينويسد: «پيامبر در قالب نظام مدينه يا دولت شهر
مدينهوحدت اعتقادي و اشتراك قلمرو حكومت را به عنوان دو بنياد پايدار و حقيقي
برايوحدت سياسي و اجتماعي آموخت.»
كلام نويسنده محترم در عنواندهي و تعبير «دولت شهر مدينه» اندكي مبهم به
نظرميرسد. آنچه ما در متون اسلامي داريم عنوان «دارالاسلام» است كه همان
سرزمينمحل سكونت مسلمانان با اعتقاد مشترك و تكيه بر توحيد ميباشد كه البته در آن
زمان بهمدينه و اطرافش محدود بوده است.
اگر مقصود اين است كه حضرت، دولتي در شهر مدينه تشكيل دادند كه براي
آنشهر اختصاص داشته باشد، آن هم به صورت پايدار و هميشگي، اين با خاتميّت حضرت،
جهاني بودن اسلام، تشكيل حكومت جهاني و آياتي كه اسلام را براي همه جهان مطرح
ميكند سازگار نيست و بعيد است نظر مؤلف معناي دوم باشد.
به هرحال وي، از يك طرف اسلام را به محدوده تنگ مدينه، آن هم به صورت
پايدارو حقيقي محصور كرده است؛ در حالي كه اسلام يك آيين جهاني است و دعوت آن
ويژهقريش و عرب نبود، بلكه مخاطب قرآن، ناس (= مردم) بود و فقط در مواردي كه
پيام،مخصوص پيروان اسلام بود مؤمنان مورد خطاب قرار ميگرفتند و از طرف ديگر،دعوت
جهاني پيامبر اسلام«ص» را كه از فصول دلكش تاريخ اسلام ميباشد در اين
كتابنياورده است!
ميتوان جهاني بودن دعوت نبي اكرم را از همان دوران مكه در سورههاي مكي
بهخوبي مشاهده كرد. آيات ياد شده در زير، نمونههاي گويايي در اين زمينه هستند:
1. «قُلْ يا ايّها الناسُ اِنّي رسول اللَّه اليكُم جميعا705.»
2. «وَ ما اَرْسَلْناكَ الاّ كافةً للنَّاسِ بشيراً و نذيرا706.»
3. «وَ مَا هوَ الاّ ذِكْرٌ للْعَالَمين707.»
4. «اِنْ هوَ الاّ ذكرٌ و قرآنٌ مبينٌ ليُنذِرَ مَنْ كانَ حيّا708.»
5. «هوَ الَّذي اَرْسَلَ رسولَهُ بالْهُديَ و دينِ الْحقِّ
ليُظْهِرَهُ علي الدّينِ كلّهِ709.»
6. «وَ مَا اَرْسَلْنَاكَ الاّ رَحْمَةً للْعالَمينَ710.»
اين آيات، همه از سورههاي مكي است و نشان ميدهد كه عموميت دعوت پيامبراسلام از همان
دوران تبليغ در مكه بوده است711
و عمل نبي اكرم هم براي دعوت جهانيانبه اسلام، گوياي اهداف بلند و جهاني او از
همان روزهاي آغازين دعوت ميباشد؛ پسبراي تبيين بهتر مسأله، لازم بود مؤلف اين
بخش مهم تاريخ را ذكر كند.
مؤلف در ماجراي خيانت و مجازات قبيله يهودي بني قريظه، مشورت بني قريظه
با«ابولبابه» را مخدوش و انتخاب «سعد بن معاذ» براي حكميت را با تصميم قطعي
پيامبربر قتل بني قريظه ناسازگار و ناهمگون ميدارند و قتل مردان، اسارت زنان و
كودكان آنانرا منكر ميشود و تنها تعدادي كشته و اسير را ميپذيرد و سرانجام هم
مينويسد: اگرهم قائل به كشتن شويم بدان جهت است كه اگر نكشيم، آنها ما را خواهند
كشت. اكنونبه بررسي تكتك مسائل مطرح شده ميپردازيم:
مؤلف محترم در صفحه 458 ميگويد: «استدلال بر اينكه بر فرضِ پيشنهادِ
تجديدِ پيماناز سوي بنيقريظه، پيامبر آن را نميپذيرفت، استدلالي نادرست است؛
چرا كهاستنتاجي است مبتني بر حدس و گمان و فاقد پشتوانه عيني و اقدام عملي».
مؤلف هيچ دليلي بر اين ادعاي خويش ارائه نميدهد، و فقط به اين جمله
كه«استدلال، نادرست و مبتني بر حدس و گمان است» بسنده ميكند و شايسته استبگوييم
كه طرف ديگر قضيه نيز بر حدس و گمان مبتني است؛ يعني به چه دليل پيامبرميپذيرفت؟
مؤمن كه دوبار از يك سوراخ گزيده نميشود. آنان يك بار پيمان شكستندو به چه دليل
پيامبر بار ديگر بر آنها اعتماد ميكرد؛ در حالي كه خودش فرمود: «لا دينَلِمَنْ
لا عَهْدَ لَه.»712
چنانكه حضرت اميرمؤمنان علي«ع»، دستپرورده پيامبر يا به تعبيرقرآن، نفس پيامبر،
بعد از پيروزي در جنگ «جمل» حاضر نشد از «مروان بن حكم»دوباره بيعت بگيرد؛ از آن
روي كه قبلاً او با حضرت بيعت و پيمان وفاداري بسته و سپسآن را نقض كرده بود. حضرت
فرمود: آنكه نقض عهد كرد بر پيمان او اعتقادي نيست.713آنگاه نويسنده ادامه ميدهد: «پس از اينكه
بني قريظه دريافتند كه توان مقابله با پيامبر راندارند، «نباش بن قيس» را نزد
پيامبر فرستادند و پيشنهاد كردند كه با قريظيان، همچونبني نضير رفتار شود (يعني
مدينه را ترك كنند) و حضرت اين پيشنهاد را نپذيرفت و ازآنان خواست كه تسليم حكم وي
شوند.»
مؤلف در توجيه اين رفتار حضرت در صفحه 459 مينويسد: «بني قريظه در
كشاندناحزاب به سوي مدينه نقش داشتند. آنان با شكست پيمان در شرايط دشوار و
بحرانيجنگ، از درون مدينه آماده هجوم به مسلمين شده بودند و نيز «حيي بن اخطب» را
درپناه خود گرفته بودند و پس از محاصره قلعههايشان، هنوز هم در موضع خصومت
قرارداشتند و همچنان در كينهتوزي استوار و پا بر جا؛ پس كدام درايت نظامي حكم
ميكندكه آنان اجازه خروج بيدغدغه از مدينه را داشته باشند. مگر نه اينكه بزرگان
بني نضير بااستفاده از همين عنايت مسلمين، احزاب را به مدينه كشاندند، پس چه
تضميني وجودداشت كه بني قريظه به قريش و بدويان نپيوندند و بار ديگر آتشافروز جنگي
ديگر نشوند»
بدين ترتيب به جهت اين مسائل و ملاحظههاي ديگر كه نويسنده به آن اشاره
كرده وما در آينده به آنها خواهيم پرداخت، معلوم نبود اگر آنان تقاضاي صلح مجدد
كنند،حضرت بپذيرد؛ پس چرا بايد اين مسأله را تنها حدس و گمان تلقي كرد و حال آنكه
نقطهمقابل آن نيز حدس و گمان است.
در ادامه ميافزايد: با اعلام سخن پيامبر به بني قريظه از سوي «نباش بن
قيس»، آنانهمچنان در ادامه دشمني پا ميفشردند و نصايح نبّاش به ايشان نيز
فايدهاي نبخشيد.بيگمان اگر نبّاش در گفتگو با رسول خدا ذرهاي تمايل به قتل بني
قريظه پس از تسليمدر وي ديده بود، چنين توصيهاي به قوم خود نميكرد.»
بايد در جواب گفت: اين سخن هم بدون دليل بوده و فقط با ذوق مؤلف
سازگاراست؛ زيرا اگر او نفهميده بود، دليل بر اين نيست كه حضرت قصد كشتن آنها را
نداشتهاست. از اين گذشته، وقتي حضرت اجازه خروج و ترك مدينه را نميپذيرد اين
خودپيامي جدي و حساس بود و بايد گفت آنها نيز مسأله را به خوبي حس كرده و خطر
رادريافته بودند و بدان جهت تسليم نميشدند؛ چون از خيانت خودشان آگاه بودند و
كيفرآن را نيز در «پيماننامه اختصاصي» (كه خواهيم آورد) به خوبي ميدانستند. فقط
يكچيز آنها را اميدوار كرده بود كه پيامبر به دو قبيله يهودي پيش از آنها اجازه
خروج ازمدينه را صادر فرموده بود.
بعد مؤلف ادلّهاي براي مخدوش دانستن قضيه «مشورت بني قريظه» با
«ابولبابه» بيانمينمايند و در صفحه 460 مينويسد: «به فرض آنكه رسول خدا قبل از
واگذاريسرنوشت بني قريظه به داوري و حكميت سعد بن معاذ، بر قتل ايشان تصميم
داشتهاست، طبعاً نبايد اين تصميم، آن اندازه آشكار و علني باشد كه ابولبابه نيز
از آن مطلعباشد.»
در جواب اين سخن ميتوان گفت: شايد اين برداشت شخصي ابولبابه بوده و
هرشخصي كه بهرهاي از خرد داشته باشد در آن موقعيت حساس، اين را ميفهميد. به
ويژهزماني كه پيامبر اسلام بر عكس دو قبيله يهودي قبلي، از خروج آنان از مدينه
جلوگيريكرد. هر شخصي ميفهميد كه رفتار حضرت با اينان، بسيار متفاوت خواهد بود تا
باگروههاي قبلي. از اين رو گفتار ابولبابه به تصميم پيامبر ربطي نداشته است؛ ولي
اينكه اوخود را گنهكار تلقي كرد به اين علت بود كه عمل او باعث شد بني قريظه
بترسند و ديرترتسليم شوند و اين عملِ خود را خيانت شمرد.
افزون بر اين، پيامبر اسلام (افزون بر پيماننامه عمومي كه شامل يهوديان
اوس وخزرج هم ميشد) پيماننامه اختصاصي با سه قبيله بني نضير، بني قينقاع و بني
قريظهمنعقد كرده بود كه ذيلاً آن را نقل ميكنيم. در آن پيمان پيشبيني شده بود
كه اگر بنيقريظه نقض پيمان كنند، پيامبر در ريختن خون آنها، اسارت زنان و فرزندان
آنها و گرفتناموالشان آزاد خواهد بود.714
متن اين پيماننامه اختصاصي را همه ميدانستند و سخن ابولبابه و سعد بن
معاذ براين مبنا استوار بود. مؤلف يا اين پيماننامه اختصاصي را اصلاً نديده يا
اينكه نخواستهمتعرض آن شود و با در نظر گرفتن اين پيماننامه، بسياري از ايرادهاي
مؤلف بيموردخواهد بود.
آقاي زرگرينژاد در صفحه 460 مينويسد: «معناي تصميم قطعي پيامبر بر قتل
بنيقريظه و در همان حال، انتخاب سعد بن معاذ به حكميت با شخصيت صريح و راستكردار
و راست گفتار رسول خدا متضاد است.»
با مراجعه به پيماننامه اختصاصي كه حضرت با سه قبيله «بني نضير، بني
قينقاع وبني قريظه بسته بود (و مؤلف محترم آن را ذكر نكردهاند) بسياري از اين
سؤالها پاسخداده ميشود. خلط بين پيماننامه عمومي حضرت با گروههاي مختلف مدينه
كه شامليهوديان اوس و خزرج نيز ميشد و نسب آنها در آغاز آن ذكر شده بود و
پيماننامهاختصاصي با اين سه قبيله، سبب بروز اشكالهايي از اين قبيل است؛ بدين
جهت مااصل پيماننامه اختصاصي حضرت را در اينجا بيان ميكنيم، آنگاه به جواب برخي
ازاشكالها ميپردازيم.
علي بن ابراهيم قمي ميگويد: «يهوديان بني قريظه و بني نضير و بني قينقاع
نزد پيامبرآمده و گفتند: اي محمد! به چه دعوت ميكني؟ حضرت فرمود: به شهادت لا اله
الاّ اللَّهو اينكه من پيامبر خدا هستم و من كسي هستم كه شما اسم او را در تورات
نوشته داريد.گفتند: بلي، آنچه تو ميگويي شنيديم و به نزد تو آمديم تا از تو
تقاضايي كنيم و آن،تقاضاي صلح و آتشبس است كه نه با تو بجنگيم و نه به نفع تو
باشيم و نه به دشمن توكمك كنيم و نه به تو و اصحابت تعرضي داشته باشيم و اينكه تو
هم به ما و افراد ماتعرضي نداشته باشي تا ببينيم پايان كارت با قوم و خويشانت به
كجا ميانجامد. پيامبرپذيرفت و براي هر كدام، قراردادي جداگانه نوشتند و طرفين
امضا كردند، قرارداد آنهابدين گونه بود: كتب بينهم كتاباً الاّ يعينوا علي رسول
اللَّه [«ص»] و لا علي احد من اصحابهبلسان و لا يد و لا سلاح و لا بكراع في السرّ
و العلانية لا بليل و لابنهار. اللَّه بذلك عليهمشهيد فان فعلوا فرسول اللَّه في
حلّ من سفك دمائهم و سبي ذراريهم و نسائهم و اخذاموالهم (و كتب لكل قبيلة منهم
كتاباً علي حده)715».
همانگونه كه ملاحظه ميشود، طبق اين قرارداد، حضرت در صورت نقض پيمان
ازطرف آنان در قتل، اسارت و مصادره اموالشان مجاز بودند و اين قرارداد چيزي بود
كههمه از آن اطلاع داشتند؛ ولي از آنجا كه پيامبر رحمة للعالمين است تا اندازهاي
با آنانمدارا و همراهي ميكند و به آنها ميفرمايد: هر كسي را شما به عنوان حَكَم
قبول داشتهباشيد، من هم قبول دارم. هيچ تضادي هم در بين حكميت سعد و تصميم پيامبر
نيست وطبق اين قرارداد، بني نضير و بني قينقاع هم حكمشان قتل، اسارت و مصادره
اموال بود؛ولي پيامبر طبق مصالحي از قتل آنان چشمپوشي نمود، ولي بني قريظه را
محاصره كرد وآنها تقاضاي كوچ نمودند. حضرت تقاضاي آنها را نپذيرفت و فرمود: بايد
بدون شرطتسليم شويد و آنها نپذيرفتند و محاصره ادامه يافت تا اينكه به حكميت سعد
بن معاذ كههم پيمان قبلي آنان بود، راضي شدند و آنگاه تسليم شده و خلع سلاح گشته
و منتظرحكم سعد شدند.716
آنها گمان ميكردند همانگونه كه پيامبر در مورد «بني قينقاع» و «بني
نضير» باوساطت خزرجيان پذيرفت كه آنها مدينه را ترك كنند، تقاضاي آنها نيز شايد با
وساطتسعد بپذيرد كه مدينه را ترك نمايند.
آنچه سبب شد سعد بن معاذ اين حكم را صادر كند اين بود كه در مورد بني
قينقاعديده بود كه تا آنها از مدينه خارج شدند، كعب بن اشرف سر از مكه درآورد و
مكيان رابراي جنگ احد تحريك كرد717
و آن جنگ خطرناك اتفاق افتاد و حدود هفتاد نفر ازسربازان اسلام از جمله حضرت حمزه،
عموي پيامبر به شهادت رسيدند و زماني هم كهبني نضير اجازه ترك مدينه را يافتند،
جنگ احزاب بنيان كن را به راه انداختند718 و اگرپيروز ميشدند زن و مرد را ميكشتند؛
بنابراين سعد ميدانست اگر بنيقريظه نيز ازمدينه خارج شوند از توطئه دست برنخواهند
داشت؛ چون كاملاً از برنامههاي گذشتهآنان مطلع بود؛ پس پيامبر حكم سعد را تأييد
كرد؛ زيرا:
اولاً طبق پيمان اختصاصي، حق داشت مردان را كشته و زنان و كودكان را اسير
كند وسعد هم طبق پيماني كه خودشان امضا كرده بودند، حكم صادر نمود، پس خلافيمرتكب
نشده بود.
ثانياً از آنجا كه قبيله سعد (اوس) هم پيمان قبلي بني قريظه و تعدادي از
اوسيان،يهودي شده بودند، بعيد نيست كه او از قوانين توارت در چنين مواردي مطلع بود
(كهحكم مردان، قتل و حكم زنان و كودكان، اسارت است).
ثالثاً بني قريظه در هنگام جنگ احزاب از پشت به مسلمانان خنجر زدند، چون
شبانهبه داخل مدينه نفوذ كرده و حتي در بعضي نصوص آمده كه دست به آدمربايي زدند719 وحتي به بعضي از
قلعههايي كه زنان و افراد غير نظامي در آن پناه داشتند، حمله بردند.دفاع صفيه،
دختر عبدالمطلب و كشتن يكي از آنان در منابع تاريخي آمده است720 وارتكاب جنايتهايي از اين قبيل كه
انشاءاللَّه بعداً بيان خواهيم كرد.
آنگاه مؤلف در صفحه 460 مينويسد: «... و نيز با عنايت به مشكوك بودن
حكايتقتل بني قريظه بر بنياد حكميت سعد معاذ....»
همانگونه كه مؤلف محترم در پينوشت، آدرس دادهاند اين تشكيك را از
دكترشهيدي گرفتهاند، در حالي كه آقاي شهيدي اذعان دارد كه اين سخن، نوعي
حركتانفعالي در برابر تبليغات صهيونيستها بوده است و ايشان مؤيدهايي براي نظريه
خودآورده است كه همه آنها در مجله نور علم، شماره 11 و 13 نقد شده است و
هرخوانندهاي با مطالعه آن اين تشكيك را نميپذيرد.
غزوه بني قريظه چگونه خاتمه يافت؟
مؤلف پس از بيانها و تحليلهاي زياد در نهايت (در صفحه 460 و 461) به پاسخ
اينسؤال ميپردازد كه سرانجام غزوه بني قريظه چگونه خاتمه يافت؟ آنگاه
پاسخسيرهنويسان و مفسران به اين سؤال را نميپسندد و مينويسد: «پاسخ ديگر به آن
پرسشاين است كه بني قريظه، حاضر به تسليم نشدند و همچنان به مقاومت و جنگ محدود
ازدرون قلعهها ادامه دادند و با سختتر شدن محاصره و بروز رعب شديد ميان
ايشانمسلمين در يك هجوم همه جانبه به قلعههاي آنان، ايشان، را كه ديگر قدرت
مقاومت رااز دست داده بودند وادار به تسليم كردند و طبق آيات 25ـ27 سوره احزاب،
تعدادي ازبني قريظه به قتل رسيدند و تعدادي نيز اسير شدند.»
وي ترس و وحشت شديد و تسليم شدن آنان را ميپذيرد؛ ولي با استناد به
آيات25ـ27 سوره احزاب مينويسد: «تعدادي از بني قريظه به قتل رسيدند و تعدادي
نيزاسير شدند»؛ ولي مشخص نميكند آن تعداد، حدوداً چقدر بوده است: همچنينمشخص
نكرده است كه آنها هنگام حمله و محاصره كشته شدند يا بعد از تسليم شدن؟وي از
سرنوشت حيي بن اخطب و كعب بن اسد، رئيس بني نضير و بني قريظه، هيچسخني به ميان
نميآورد و مشخص نميكند آن تعداد كه اسير شدند چقدر بودند؟ آنانچه كساني بودند؟
زنان و كودكان بودند يا مردان؟ چرا مجوّزي را كه در كشتن بعضيميپذيرد در كشتن
همه مردان نميپذيرد؟ هر دليلي را كه بر جواز اسارت تعداديپذيرفته است، چرا بر
جواز اسارت همه دليل نباشد؟ مهمتر اينكه نگفته است كه بعد ازتسليم شدن آنها،
پيامبر چه حكمي صادر كرد يا آنها كه كشته شدند و اسير نشدند به كجارفتند؟ آيا در
همان مسكنهاي خود ساكن شدند؟ آيا ميتوان اين نتيجه را گرفت كه ويچون هيچ سندي
ارائه نميكند، پس گفتارش بر حدس و برداشت شخصي خودشمبتني بوده است؟
اكنون بد نيست براي روشن شدن مطلب، آيهاي كه مؤلف بدان استناد كرده
است،بررسي كنيم.
آيه 26 سوره احزاب: «و انزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف
فيقلوبهم الرعب فريقاً تقتلون و تأسرون فريقاً.»
همانگونه كه نويسنده به اين آيه توجه داشته است، اين آيه درباره بني
قريظهميباشد و كلمه «تقتلون» از ماده ثلاثي مجرد «قتل» به معناي كشتن استعمال
ميشود وواژه «فريق» هم به معناي «گروه زياد» است؛ چنانكه در كتاب لغت آمده:
«الفرقه طائفةمن الناس و الفريق اكثر منهم721؛ فرقه گروهي از مردم را گويند و فريق
بيشتر از آن است.
در قرآن مجيد، كلمه «فريق» در جاهاي متعددي به معناي گروه بسياري از مردم
بهكاررفته است؛ از جمله در سوره شوريَ ميفرمايد:... فريق في الجنه و فريق في
السعير.»722همانگونه
كه از ظاهر اين آيه بر ميآيد، روز قيامت مردم، دو دسته ميشوند: دستهاي دربهشت و
دستهاي در جهنم و دسته سومي وجود ندارد؛ مگر اهل اعراف كه در مقابلاهل بهشت و
جهنم عددي ناچيزند و سرانجام به آن دو فرقه ملحق ميشوند.
در آيه مورد نظر ما هم، مقصود از «فريقاً تقتلون و تأسرون فريقاً»؛ يعني
عده فراوانيرا به قتل رسانيديد و عده بسياري را به اسارت گرفتيد، همين دو دسته
بودند؛ البته گروهسوم هم وجود داشت كه مسلمان شدند و از اسارت و كشته شدن رهايي
يافتند؛ ولي ايندسته از تعداد انگشتان دو دست كمتر بودند كه به سبب كمي تعداد، به
شمار نميآيند؛پس دو بخش بيشتر نيست يا قتل يا اسارت.
در صفحه 461 ميخوانيم: «... بعيد نيست كه مضمون همين آيات، سبب قوت
اعتبارداستان تسليم بني قريظه در نزد مفسران شده باشد. با آنكه آيات قرآن، تنها به
كشتهشدن يك دسته از ايشان و اسارت دستهاي ديگر اشاره ميكند، نه كشته شدن
تماممردان و اسارت زنان و كودكان بني قريظه.»
ناگفته پيداست كه مفسران در تفسير قرآن به روايات اهل بيت عصمت و
طهارت(سلام اللَّه عليهم اجمعين) و اسناد معتبر تاريخي مراجعه و بر اساس آن ادلّه
و شواهد،قرآن را تفسير ميكنند و در آراي خود به ويژه در چنين مواردي، تنها به
آيات الهي بسندهنميكنند؛ مثلاً تسليم شدن بني قريظه را ميتوانيم از روايت امام
صادق«ع» به دستآوريم كه حضرت فرمود: «فحكم فيهم [بنيقريظه] بقتل الرجال و سبي
الذراري و النساءو قسمة الاموال و ان يجعل عقارهم للمهاجرين دون الانصار723.» جمله آخر اين حديثقرينه است بر اينكه
قلعه آنها بدون جنگ و درگيري سقوط كرده است؛ زيرا اگرمسلمانان با جنگ آنجا را فتح
ميكردند، اموال به دست آمده مال رزمندگان ميشد ومهاجر و انصاري كه در جنگ شركت
داشتند در آن سهيم بودند. اگر سرزميني و جاييبدون درگيري فتح ميشد، اموال آن جزء
انفال به شمار ميرفت و اختيار آن با پيامبر بود.در اين باره پيامبر در مورد آن
اموال هم به حكم سعد راضي شدند؛ همچنانكه دربارهسرنوشت آنان به حكم سعد راضي
بودند؛ پس مضمون اين حديث بيان ميكند كه آنانقبل از جنگ تسليم شدند؛ ولي همه
مورخان و مفسران نوشتهاند كه تمام مردان آنها كشتهشدند. افزون بر آيات ياد شده،
رواياتي در اين زمينه وارد شده كه گوياي اين مطلب است.
طبق نقل شيخ طوسي مسنداً از عطيه قرظي كه خود يكي از مردان بني قريظه
است،اسراي بني قريظه را نزد پيامبر«ص» آوردند آن حضرت دستور قتل كساني را كه به
سنبلوغ رسيده بودند صادر فرمودند و بقيه را آزاد كردند.724
همه مورخان، سيرهنويسان و محدثان نيز قضيه را اينگونه بيان كردهاند؛
مانند حلبي725ابن
اثير726، طبري727، واقدي728، ابن هشام729، شيخ مفيد730، اربلي731 و ابن سعد732. ما به
جهتاختصار از نقل آن صرفنظر كرديم.
ميتوان گفت تمام مفسران و مورخان، هنگام ذكر غزوه بني قريظه، اعدام
مردان واسارت زنان و كودكان آنها را نقل كردهاند. در نهايت درباره اين پرسش مطرح
ميشود كهآن تعداد كه كشته و اسير نگشتند چه شدند؟
مؤلف محترم و كسي ديگر به اين سؤال پاسخ ندادهاند، مگر از روي حدس و
گمان؛در حالي كه درباره بني نضير و بني قينقاع گفتهاند كه بني قينقاع به سرزمين
شام رفتند و ازاين روي در جنگ احزاب شركت نداشتند و گروهي از بني نضير به خيبر و
گروهي ديگربه شام رفتند و درباره زنان و كودكان بنيقريظه آمده است كه تعدادي از
آنها بينمسلمانان مدينه قسمت شدند و بعضي را اهل مدينه خريدند و برخي را به نجد
برده ودر آنجا فروختند733
و عدهاي از مورخان نوشتهاند كه نسل آنها منقرض شد.734
مؤلف محترم به نقد اين مسأله پرداخته و تسليم شدن بني قريظه را پيش از
حكميتسعد بن معاذ نامعقول ميشمارد و در صفحه 461 مينويسد:
«پس از معرفي سعد بن معاذ از سوي قبيله بني قريظه (به عنوان حكم) و
پذيرفتهشدن او از سوي رسول خدا، آن حضرت دستور داد تا تمام سلاحهاي بني قريظه
راجمع كنند و دستهاي آنان را ببندند آنگاه سعد بن معاذ حاضر شد و به بيان
حكممشهور خود پرداخت.
آيا چنين كاري معقول به نظر ميرسد؟
آيا آنان نميتوانستند دريابند كه با چنين كاري، خود را به قتلگاه
ميكشانند؟
قطعاً آنها آن قدر سادهانديش نبودهاند كه ابتدا خود را در چنگ قرار دهند
و سپسمنتظر حكميت باشند».
آنچه پيداست مؤلف، برداشتها و حدسها و گمانهاي خود را در پذيرش
نكاتتاريخي اصل قرار داده است. با اينكه همه شواهد و قرائن كافيِ آن صحنهها در
اختيار مانيست تا بتوانيم با قاطعيت هر چه تمامتر، سخن تمام سيرهنويسان و مورخان
را رها كنيمو حدس و گمان خود را ملاك قرار دهيم و اگر اين كار را بكنيم، سنگ روي
سنگ بندنميشود. در حالي كه آيه شريفه ميفرمايد: «... وَ قَذَفَ في قُلوبِهِمُ
الرُّعْب.» چنان ترسو وحشتي بر آنان حكمفرما شده بود كه قدرت هر تصميمگيري براي
مقاومت از آنانسلب شده بود و دستها توان نداشت به قبضه شمشير را براي جنگيدن و
تير و كمان رابراي تيراندازي بگيرد و ميديدند كه مقاومت، كار را سختتر ميكند؛
چون به كليروحيه خود را از دست داده بودند. آنان تسليم شدند به اميد اينكه شايد با
ميانجيگريسعد، پيامبر اسلام«ص» همان رفتاري كه قبلاً با دو قبيله يهودي كردند با
آنها نيز انجام دهند.
سرانجام مؤلف بعد از همه تحليلها و تشكيكهايي كه در گزارشهاي تاريخي
وتفسيري بيان كرده و پس از بالا و پايين و كار علمي كردن به نتيجه غيرعلمي ميرسد و
درصفحه 462 مينويسد: «اگر تمام اين تشكيكها نيز نتواند اصالت گزارشهاي مربوط
بهآن را مخدوش كنند، كاري بود اجتنابناپذير براي دفاع از تماميت حيات مسلمانان
درمقابل كساني كه اگر كشته نميشدند، ميتوانستند باز هم دست به تلاشي ديگر
برايكشاندن احزاب به مدينه بزنند.»
كوتاه سخن آنكه وي:
اول) در درستي گزارش ابولبابه ترديد كرده؛
دوم) در حكميت سعد خدشه وارد ساخته؛
سوم) تسليم بدون شرط را رد كرده و گفته در اثر فشار فراوان مسلمانان،
وقتيچارهاي نديدند، تسليم شدند؛
چهارم) بعد از تسليم شدن، خلع سلاح نشدند؛
پنجم) پس از شنيدن رأي حكميت، مقاومت كردند و جنگ درگرفت و عدهاي كشتهو
دستهاي اسير گشتند؛
ششم) گزارشهاي بعد از تسليم شدن را داستان سرايي ميشمارد؛
هفتم) فقط عدهاي كشته و عدهاي اسير شدند، ولي مشخص نكرده چه تعداد
بودند؟
هشتم) قائل نيست كه همه كشتهها مرد و همه اسيرها زن و كودكان باشند؛ چون
اصلاًبه اين نكته اشاره نكرده است. با اينكه تمام تفاسير اين را بيان ميكنند؛
نهم) وي مشخص نكرده تعدادي كه بعد از جنگ باقي ماندند، چه شدند و به كجا
رفتند؟
دهم) پيامبر چه حكمي درباره بني قريظه اجرا كردند؟ و... وي سرانجام
نتوانسته بهطور قاطع گزارشهاي تاريخي را رد كند و مينويسد: «اگر همه اين
گزارشها صحيحباشد، پيامبر آنها را كشت؛ چون اگر نميكشت در آينده خطرساز بودند.»
و اين مطلبيعني قصاص قبل از جنايت! و اين، همان نتيجه غيرعلمي است كه به آن
اشاره شد (يعنياقدام نادرست پيامبر!) به اين ترتيب، خواننده كتاب در مورد فرجام
بني قريظه به هيچنتيجه مشخصي نميرسد و آخرين سخني كه در ذهن او نقش ميبندد،
اقدام غيراصوليپيامبر است كه هيچ خوانندهاي باور نميكند پيامبر چنين عملي انجام
داده باشد!
اگر بدون چنين برداشتهايي مسأله را بررسي كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه:
1. به دليل مفاد پيماننامه اختصاصي كه حضرت با آنها امضا كرده بود،
حكمشانقتل، اسارت و مصادره اموال بود و پيامبر اسلام بنا بر رأفت خود، داوري را
پذيرفت وزماني كه داور نيز بر همان اساس حكم داد، حتي خود آنان نيز سخني بر گفتن
نداشتند!
2. حكم آنان در تورات و انجيل نيز چنين بوده است و سعد، طبق باور و
امضايخودشان حكم كرد.
3. هنگام جنگ احزاب كه مسلمانان بسيار در فشار و سختي به سر ميبردند.
قرآنمجيد آن را ترسيم كرده است آنجا كه ميفرمايد: «اِذْ جاءُوكُم مِنْ فَوْقِكم و مِنْ
اَسْفَلَ مِنكُمْو اذِ زاغَتِ الابْصارُ و بَلَغَتِ الْقلوبُ الْحناجِرَ و
تَظُنّونَ باللّّهِ الظُّنونا * هُنَا لِكَ ابْتُلِيَ الْمؤْمنونَو زُلْزِلوا
زِلْزالاً شديد735؛ به
خاطر آوريد زماني را كه آنها از طرف بالا و پائين (شهر) برشما هجوم آوردند (و مدينه
را محاصره كردند) و زماني را كه چشمها از شدت وحشتخيره شد و جانها به لب رسيده
بود و گمانهاي گوناگون بدي به خدا ميبرديد. آنجا بودكه مؤمنان آزمايش شدند و تكان
سختي خوردند».
در چنين موقعيت سختي، بنيقريظه به داخل مدينه نفوذ كرده و اسباب
ايذايمسلمانان را فراهم و اردوگاه مسلمانان را ناامن كردند؛ حتي در يك مورد به
آدمرباييدست زدند736.
آنها به پناهگاهها و قلعههاي زنان و كودكان مسلمان هجوم بردند و دفاعصفيه، دختر
عبدالمطلب (از روي اضطرار و نبود مدافع مرد) و كشتن يك تن از آنان درتاريخ آمده
است.737
آنها زمان جنگ، وحشت و ناامني در مدينه ايجاد كرده بودند و مسلمانان از
هجومشبانه قريظيان به خانهها و پناهگاههايشان ترس داشتند و تعداي از مسلمانان به
بهانهترس از هجوم قريظيان از پيامبر اجازه خواستند به خانههايشان بروند و حضرت
مجبورشد در آن وضعيّت سخت، پانصد نفر از لشكريان را بفرستد تا صبح در كوچههاي
مدينهتكبير بگويند تا اينكه زنان و كودكان مسلمان آرامش يابند.738
روشن است اين گونه شركت عملي در جنگ و ارتكاب خيانت و جنايت در هنگامجنگ،
طبعاً در هيچ فرهنگي قابل قبول نيست و با قصاص قبل از جنايت فرق دارد كهبگوييم اگر
ميماندند، ممكن بود چنين و چنان كنند.
4. «قريظيان» در آن وضعيّت سخت به احزاب كمكهاي تداركاتي و آذوقه براي
آنانحمل ميكردند كه در يك مورد، حداقل «بيست بار شتر» از اين آذوقهها به
دستمسلمانان رسيد و آنها را مصادره نمودند739
بديهي است كه چنين وقايعي هنگام جنگ،نزد هيچ ملتي قابل بخشش نيست.
5. حكم آنان، مسلماً كشته شدن بود. سعد هم متوجه بود كه با اين جنايتها و
آننقض پيمانها حكمشان قتل است؛ از اين رو آنان را مورد ألفت قرار نداد، چون ديده
بودكه رها كردن بني قينقاع و بني نضير كار را بدتر كرده است، بنابراين بهتر ديد
كه حكمخدا اجرا شود و مسلمانان براي هميشه از شرّ اينها خلاص گردند. مسأله عضو،
زمانيمطرح است كه مسائل به امور شخصي مربوط شود يا ضرري از اين راه متوجه
مسلماناننشود؛ ولي آنجا كه ضرر متوجه دين اسلام شود، گذشتي وجود نخواهد داشت،
چنانكهقرآن نيز ميفرمايد: «محمدٌ رسولُ اللّه و الذينَ معهُ اشداء علي الكفار
رحماءُ بينهم740حضرت
با كافران و منافقان سختگير بود و قرآن در اين زمينه ميفرمايد: «يا ايُّها النَّبيُّجاهدِ
الكفَّارَ و المنافقينَ و اغْلُظْ عليهِم741.»
6. بني قريظه، خودشان كشته شدن را برگزيدند و حال آنكه ميتوانستند
مسلمانشوند و از كشته شدن رهايي يابند؛ چون اسلام بر آنها عرضه گرديد و گفته شد
اگرمسلمان شويد مثل ساير مسلمانان آزاد خواهيد بود و آنها با اينكه پيامبر را
ميشناختند وميدانستند حق با پيامبر است، باز حق را انكار كردند و زير بار رسالت
پيامبر نرفتند.
اكنون بد نيست در اينجا به اقرار آنان و شناختشان از حق، اشارهاي داشته
باشيم:
رئيس قريظيان كعب بن اسد، شب قبل از كشته شدن به قوم خود گفت: اي
جماعتيهودي! من به شما سه پيشنهاد ارائه ميكنم. اوّل اين كه بياييد با اين مرد،
پيامبر اسلامبيعت و او را تصديق كنيم. «فَوَاللَّهِ لَقَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ
اَنَّهُ لَنَبيُّ مُرْسَل وَ اَنَّهُ لَلذَّي تَجِدوُنَهُ فيِكتَابِكُمْ
فَتَأْمنُونَ عَليَ دِمَائِكُمْ وَ اَمْوَالِكُمْ وَ اَبْنَائِكُمْ وَ
نِسَائِكُمْ742؛ به خدا قسم، براي
همه شماآشكار شده است كه او رسول (خدا) ميباشد و او همان كسي است كه مشخصات او
رادر كتابتان (تورات) يافتهايد. به او ايمان بياوريد تا خونتان واموالتان و زنان
و فرزندانتانمحفوظ بماند.»
حيي بن اخطب، رئيس يهوديان بني نضير نيز، وقتي پيماننامه اختصاصي را
امضاكرد به قومش گفت: محمد، همان پيامبري است كه در تورات به او بشارت داده
شدهايم؛ولي پيوسته با او دشمن خواهيم بود، چون نبوت از نسل فرزندان اسحاق خارج
كشته وبه اولاد اسماعيل منتقل شده است و ما هرگز، پيرو فرزندان اسماعيل نميتوانيم
باشيم.743
همچنين مُخيريق كه رئيس يهوديان بني قينقاع بود، قومش را دعوت كرد و گفت:
بهمحمد ايمان بياوريد كه او پيامبر«ص» بر حق است؛ اما آنها زير بار نرفتند744 و او خود
مسلمانشد و در جنگ احد به شهادت رسيد.745
پس، از اين اعترافها معلوم ميشود كه آنهاحقانيت اسلام را درك كرده بودند؛ ولي
لجاجت ورزيدند و زير بار حق نرفتند و خود،راه كشته شدن را انتخاب نمودند؛ يعني در
حقيقت با علم و آگاهي بر بطلان راهشان، راهمرگ و جهنم را انتخاب كردند. «ليهلك من
هلك عن بينّة.»746
در فرازي از كتاب آمده است: «در احد، تعدادي از لشكريان مدينه در شرايط
تغييروضعيت نبرد به سود قريش، راه فرار از صحنه نبرد را پيش گرفتند و حتي برخي از
آناندر جلب حمايت ابوسفيان تلاشهايي كردند. اين دسته از پيروان را طبعاً نميتوان
درشمار منافقين شمرده دانست؛ چرا كه به تصريح قرآن و كتب سيره، منافقان از ميانه
راه بااعتراض به مدينه بازگشتند و يا اساساً از همان زمانِ حركت سپاه در مدينه
ماندند ورسول خدا را در عزيمت به سوي احد همراهي نكردند... (و اين فراريان از ميدان
جنگ)در نهايت نيز مشمول رحمت و بخشش الهي قرار گرفتند.»
در اين چند سطر پذيرفته شده است كه:
الف) بازگشت تعدادي از سپاه به مدينه كه در ظاهر از مسلمانان به شمار
ميآمدند؛ولي در واقع منافق بودند.
ب) فرار عدهاي از مسلمانان از ميدان جنگ و رها كردن پيامبر در صحنه نبرد.
ج) عدهاي در ميدان جنگ حضور پيدا كردند و پس از تغيير وضعيت نبرد (شايعه
قتلپيامبر«ص») از صحنه جنگ گريختند و تلاش نمودند تا رضايت سركرده مشركان،
يعنيابوسفيان را جلب كنند.
مؤلف در اين فصل، جنگ احد را تفسير و تحليل و آيات 121 تا 172 سوره
آلعمران را بررسي كرد. ولي در اين فصل و در فصول ديگر كتاب، هرگز تصريح نكرده
كهجريان نفاق، جريان شايع و مطرحي بود و آنان كه برگشتند يك سوم لشكر اسلام
راتشكيل ميدادند و جالب اين است كه وقتي براي نخستين و آخرين بار جريان نفاق
راتوضيح ميدهد، بسيار سطحي و گذرا عبور ميكند و اين جاي بسيار شگفتي است كهوي به
جريانهاي مهم نفاق و برخورد منافقان و اذيت و آزار آنها هرگز نميپردازد و بايدگفت
بهرغم توضيح زيبا در بيان تركيب اعتقادي و ساختار اجتماعي جامعه مدينه وتقسيم آنها
به «مؤمنان»، «مسلمانان» و «منافقان» به نظر ميرسد تمام منافقان را نبايد
يكدسته دانست و آن هم منحصر در افرادي كه برگشتند.
اين معنا كه همه فراركنندگان از صحنه نبرد، منافق نبودند تا حدي درست است؛
وليدليلي كه ارائه ميدهد سست است؛ چون مينويسد به دليل اينكه منافقان از وسط
راه ازهمراهي دست كشيدند؛ و اين دليل، كافي نيست، چرا كه منافقان چند دسته بودند:
1. دستهاي كه فقط براي حفظ جان و مالشان اظهار اسلام و شهادتين بر زبان
جاريكرده بودند و كاري به براندازي نظام نداشتند؛ ولي در دل هم هيچ اعتقادي
بهدستورهاي اسلام و معارف الهي نداشتند.
2. كساني كه افزون بر حفظ جان و مال، در فكر براندازي و ضربه زدن به
نظاماسلامي بودند و در هر موقعيتي، اظهار مخالفت و با دشمنان همصدايي ميكردند و
اگراحتمال ميدادند كه با مخالفت آنها اسلام، ضعيف يا از بين ميرود، همان كار را
انجامميدادند؛ همانند كاري كه عبداللَّه بن ابيّ در جنگ احد انجام داد كه حدود
300 نفر همعقيده خويش را از وسط راه برگرداند و ضربهاي سنگين بر پيكر جميعت 1000
نفري لشگراسلام زد كه اگر نبود الطاف الهي و رهبري شايسته پيامبر و اعتقاد محكم
مسلمانان نبود، چهبسا همان حركت به شكست و فرار افراد ضعيف ميانجاميد. بنابراين
نميتوان ادعا كرد كهمنافقان تنها همينها بودند به اين دليل كه خود را با اين كار
رسوا و انگشتنما كردند.
3. دستهاي كه بسيار باهوش، زيرك و نيرنگباز بودند و خود را چنان طرفدار
اسلامنشان ميدادند كه هيچكس، حتي نزديكترين افراد به پيامبر نميتوانستند گمان
كنند كهآنها از مخالفان و دشمنان سرسخت باشند و ميتوان به اين دسته از منافقان،
لقب منافقانحرفهاي و كارآزموده داد! اينها آنقدر خود را دلسوز اسلام معرفي
ميكردند كه حتيگاهي براي دفاع از اسلام به پيامبر خدا نيز اعتراض و پيامبر را
مؤاخذه ميكردند (بهاصطلاح كاسه داغتر از آش و دايه مهربانتر از مادر بودند).
همانگونه كه خداوند متعاليدر وصف اينها در قرآن مجيد ميفرمايد: «وَ مِن اهلِ
الْمَدينةِ مردوا علي النِّفاقِ لا تعلمهمو نحن نعلمُهُم سنُعذِّبُهم
مَرَّتَيْنِ ثمَّ يُردونَ الي عذابٍ عظيم.»747
اينان چنان در نفاق ورزيده بودند كه خداوند ميفرمايد شما آنها را
نميشناسيد،بلكه ما آنها را ميشناسيم. اينان، همين دسته سوم بودند و گرنه تشخيص
دسته اول ودوم براي هر شخص فهيم، با اندك دقتي آسان بود؛ ولي دسته سوم چنان رفتار
ميكردندكه قرآن به پيامبر كه عقل كل بودند، ميفرمايد نميتواني آنها را تشخيص
دهي!
با توجه به اين آيه و شواهد ديگري كه انشاء اللَّه بيان ميكنيم در
مييابيم از منافقانكساني بودند كه همراه عبداللَّه بن ابيّ برنگشتند و اين دسته
زرنگتر از آن بودند كه نفاقخود را زود نشان دهند. هدف اينها نشر اسلام بود تا در
سايه آن به اهداف سياسي وحكومتي خودشان نائل شوند.
افزون بر اين، مؤلف فرارياني را كه براي جلب ابوسفيان ميكوشيدند، معرفي
نكردهاست. آيا اين نفاق نيست كسي در جنگ شركت كند و همين كه بشنود پيامبر كشته
شدهاست، آنچه در درون دارد، آشكار كند و به فكر جلب نظر و حمايت ابوسفيان باشد و
بهاو بگويد ما با شما هستيم تا اينكه از مرگ در امان بماند. اگر نفاق نيست، پس
معناي آنچيست؟ و اگر نفاق است، پس چرا مينويسد منافقان از نيمه راه برگشتند و
عدهاي كهماندند و از ميدان جنگ فرار كردند، جزء منافقان نبودند.
سزاوار بود حداقل چيزي را كه مورخان اهل سنت نوشتهاند و نزد آنها مقبول
استدر كتاب خود ذكر ميكرد.
طبري و ابن اثير در تاريخشان آوردهاند كه انس بن نضر (عموي انس بن مالك)
بهعمر، طلحه و گروهي از مهاجران برخورد و ديد دست از جنگ كشيدهاند؛ پرسيد
چرانميجنگيد؟ گفتند: پيامبر كشته شد. پرسيد: بعد از پيامبر ميخواهيد زنده بمانيد
كه چهكنيد؟ همانگونه كه پيامبر مُرد، شما هم بميريد. آنگاه به دشمن حمله كرد و
مردانهجنگيد تا كشته شد.748
مرحوم شرف الدين مينويسند: انس بن نضر شنيد كه عدهاي از مسلمانان كه
عمر»وطلحه در ميان آنها بودند، چون شنيدند پيامبر كشته شد، گفتند: اي كاش! كسي از
طرفما نزد عبداللَّه بن ابيّ ميرفت و پيش از آنكه كشته شويم، امان نامهاي از
ابوسفيان برايما ميگرفت. انس گفت: اي مردم! اگر راست باشد كه پيامبر كشته شده
است، خدايمحمد كه كشته نشده، به همان نيت كه محمد جهاد ميكرد جنگ كنيد. آنگاه
گفت:خدايا! من از گفته اينان از تو پوزش ميطلبم و از آنچه اينها كردهاند بيزاري
ميجويم؛سپس جنگيد تا به شهادت رسيد749. اين داستان را مورخان در ماجراي جنگ
احدنوشتهاند و برخي اشاره كردهاند كه آن اشخاص چه كساني بودند و برخي، مانند
طبريفقط نوشتهاند بعضي گفتند: اي كاش! امان نامهاي از ابوسفيان دريافت
ميكرديم.
همانطور كه مؤلف متذكر شده است همه فراريان از جنگ، منافق نبودند؛
ولياينطور هم نبود كه تمام منافقان با عبداللَّه بن ابيّ به مدينه برگشته باشند،
بلكه منافقانحرفهاي در ميان فراريان از جنگ حضور داشتند و در لحظه حساس مرگ و
زندگي،نقاب از چهره زدودند و باطن خويش را آشكار كردند و اي كاش! مؤلف بحث نفاق
رامشخصاً در اين كتاب تشريح مينمود و نقاب از چهرههاي منافقان حرفهاي بر
ميداشتيا حداقل آن مقدار كه خود اهل سنت نوشتهاند، مينوشت و اين قدر
مجملگويينميكرد. اينكه نوشته است در نهايت، همه فراريان از جنگ، مشمول رحمت و
بخششالهي واقع شدند نيز به دقت نياز دارد؛ زيرا طبق نص صريح قرآن كريم كه
ميفرمايد:
«يا ايها الذين آمنوا اذا لَقيِتُمُ الَّذينَ كَفَروُا زَحْفاً فلا
تُوَلُّوهُمُ الْاَدْبارَ و مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمئذٍدُبُرَهُ ال مُتَحَرِّفاً
لِقتالٍ اَوْ مُتَحَيِّزاً اِليَ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ
وَ مَأْويَهُ جَهنَّمُ و بِئسَالْمصيرُ750؛ اي كساني كه ايمان آوردهايد. هنگامي كه
با انبوه كافران در ميدان نبرد رو به روميشويد به آنها پشت نكنيد (و فرار ننماييد)
و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند ـمگر آنكه هدفش كنارهگيري از ميدان جنگ براي
حمله مجدد يا به قصد پيوستن بهگروهي (از مجاهدان) بوده باشد ـ (چنين كسي) به غضب
خدا گرفتار خواهد شد وجايگاه او جهنم است و چه بد سرانجامي است!»
خداوند آنها را سرزنش ميكند كه پيامبر شما را صدا ميزد و شما از كوه بالا
ميرفتيدو به صداي پيامبر (كه شما را با نام خود و نام پدر ميخواند) اعتنايي
نميكرديد.751
نيزميفرمايد «اَفَأِنْ مَاتَ اوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُم عَليَ اَعْقَابِكُمْ752؛ اگر پيامبر
بميرد يا كشته شود شما بهقهقرا و اعقاب خودتان برميگرديد؟!» (و اسلام را رها كرده
به دوران جاهليت و كفربازگشت خواهيد نمود؟!)
در آيه 155 سوره آل عمران ميفرمايد: «و لقدْ عفا اللَّه عنهم انَّ اللَّه
غفورٌ حليم.» ولينميفرمايد از تمام جنگهايي كه فرار كردهايد خداوند شما را
بخشيد. منافقان حرفهايدر جنگ حنين و «خيبر» نيز گريختند و خداوند فراريان عادي
جنگ احد را كه ترسيدهبودند؛ ولي مؤمن بودند بخشيد، نه كساني را كه به فكر جلب
حمايت ابوسفيان بودند ونفاق خود را بروز دادند.
براي روشن شدن مطلب ميتوانيد به كتاب «البدايه و النهايه» ابن كثير و كتب
ديگر كهجنگ حنين را نوشتهاند مراجعه فرماييد تا درستي گفتار ما معلوم شود.
مرحوم شرف الدين به نقل از بخاري از «ابوقتاده انصاري» روايت ميكند كه در
جنگحنين، مسلمانان از جمله عمر بن الخطاب گريختند. من به عمر گفتم: چرا فرار
ميكني؟عمر گفت: كار خداست!...753.
عجيب آنكه در زمان حيات پيامبر اسلام، منافقان عادي و حرفهاي سخت
فعالبودند و خطر توطئههاي آنان بسيار بود به طوري كه سوره ويژهاي درباره آنها
نازل شد؛اما بعد از رحلت پيامبر و روي كار آمدن خلفا، هيچ نام و نشاني از منافقان
نيست.
اين نكات ارزنده در تاريخ بايد روشن شود، نه اينكه به تاريخ با ديدي بسيار
سادهبنگريم و بگوئيم منافقان در ياران عبداللَّه بن ابيّ منحصر بودند. جا داشت
مؤلف محترمكه سعي در موشكافي قضاياي تاريخي دارند، اينجا نيز نقّادانه وارد ميدان
ميشدند وخوانندگان را از دستاورد تحقيق خود بهرهمند دارند.
چه كساني ادب حضور را در پيشگاه پيامبر رعايت نميكردند؟
درباره انحطاط اخلاقي گروهي از مسلمانان در صفحه 495 آمده است: «در
قلمروانحطاط اخلاق تا جايي پيش ميروند كه در انديشيدن و اظهارنظر، شيوه ادب و
قواعداوليه گفتگو را وانهاده و از بلند كردن صدا و فرياد برآوردن در حضور پيامبر
ابايينداشتند.» آنگاه به دنبال آن در صفحه 497 آمده است:
«برخي از مفسرين نقل كردهاند چهره گروهي را كه علاقهاي جدي بر تحميل
ارادهخود بر پيامبر داشتهاند و طبعاً در اين جهت از بحث و مجادله با رسول اكرم
نيز رو برنميتافتند. قرطبي در قسمتي از تفسير آيه دوم سوره حجرات مينويسد كه چون
«اقرعبن حابس» اسلام آورد به حضور پيامبر رسيد (در حالي كه) دو تن از سر
شناسترينصحابه رسول خدا بر سر او به منازعه پرداختند.»
گرچه اين مطلب زيبا و رسا است؛ اي كاش مؤلف حداقل كساني را از نظر
فريقين، كهمصداق اين مطالب بودند، معرفي ميكرد و حداقل آن مقدار را كه خود اهل
سنتپذيرفتهاند، توضيح ميداد مينوشت كه فريقين قائلند ابوبكر و عمر در حضور
پيامبر باهم نزاع كردند و صدايشان را بالا بردند و انحطاط اخلاقي خويش را بروز
دادند.754 راستيجايي كه بخاري نام آن دو را ذكر و
در كتابش ثبت ميكند، چرا ما كتمان كنيم؟!
اي كاش در جريان صلح حديبيه مينوشتند عمر با صلح مخالفت و با پيامبر
مجادلهكرد755. اي
كاش مينوشتند چه كساني در عرفات و در مشعر، مانع سخنراني پيامبرشدند.756
اي كاش مينوشتند عمر با وضعيت توهينآميزي مانع كتابت وصيت پيامبر
درواپسين روزهاي زندگانيش شد757
و اي كاش....
اين نكات بايد در تاريخ صدر اسلام به خوبي روشن شود، تا تداوم خط
سياستبراي همگان آشكار گردد؛ ولي متأسفانه هيچكدام از اين مسائل و دهها مسأله
ديگر دراين كتاب مطرح نشده و بيشتر از اهل سنت به خلاصهگويي و پرداخته است.
در ص 548 كتاب آمده است: «... خداوند بر پيامبر دستور داد تا ابلاغ برائت
را در جمعحجاج به علي واگذار كند....»
قرائت سوره برائت در جمع مشركان در تاريخ صدر اسلام، توجه بسياري از
مورخانو مفسران را به خود جلب كرده است؛ زيرا نبي اكرم9 آيات سوره برائت را
جهتابلاغ به كفار، نخست به ابوبكر واگذار كرد كه از سوي حضرت به عنوان
اميرالحاجانتخاب شده بود. او مقداري از راه را پيموده بود كه ناگهان جبرئيل نازل
شد و گفت: يارسول اللَّه! اعلام برائت از مشركان يا بايد به وسيله خودت يا كسي كه
از تو باشد صورتگيرد. بيدرنگ پيامبر اسلام«ص»، حضرت علي«ع» را به سوي ابوبكر
فرستاد و گفت:آيات برائت را از او بگير و خودت آن را در جمع كفار و مشركان قرائت
كن.
اين بخش از تاريخ، باعث بحثهاي متفاوتي ميان مفسران و مورخان اسلامي
شدهاست. از قبيل اينكه حضرت چند آيه را براي كفار تلاوت فرمود؟ آيا در مكه آنها
راتلاوت كرد يا در مني؟ آيا ابوبكر مقداري از مسير را پيموده بود يا قبل از حركت
آنها را ازابوبكر پس گرفت؟ آيا ابوبكر با علي ابن ابيطالب به مكه رفت يا ناراحت
شد و به مدينهبرگشت؟ آيا پيامبر، امير الحاج بودن را هم پس گرفت يا تنها اعلام
برائت را به حضرتعلي واگذار كرد؟ و...
مرحوم شيخ طوسي مينويسد: اصحاب ما روايت كردهاند كه رسول خدا«ص»رياست
كاروان حج را نيز به علي«ع» واگذار كرد و چون عليّ، آيات سوره برائت را ازابوبكر
پس گرفت، ابوبكر به مدينه بازگشت و به رسول خدا گفت: مگر چيزي از قرآندرباره من
نازل شده است؟ رسول خدا فرمود: نه، ولي رساندن اين پيام تنها كار خودماست يا
مردي كه از من باشد.»758
مرحوم طبرسي ميفرمايند مفسران و ناقلان اخبار اجماع كردهاند كه چون
سورهبرائت نازل شد، رسول خدا«ص» آن را به ابوبكر داد و سپس آن را از وي پس گرفت و
بهعلي بن ابيطالب«ع» سپرد. سپس در تفصيل مطلب اختلاف كردهاند تا آنجا كه
ميگويد:و اصحاب ما روايت كردهاند كه رسول خدا«ص» رياست موسم حج را نيز به
علي«ع»واگذار كرد و چون برائت را از ابوبكر گرفت، ابوبكر به مدينه بازگشت.
آنگاه از قولحاكم ابولقاسم حسكاني هم مينويسد: رسول خدا«ص» سوره برائت را به
ابوبكر داد و اورا به سوي اهل مكه فرستاد؛ اما چون او به ذو الحليفه رسيد، كسي پي
او فرستاد و او رابازگرداند و گفت: اين پيام را جز مردي از خاندان من نبايد ببرد.759
اين نكات ارزنده در تاريخ بايد روشن شود تا خواننده، مسير حقيقي و راستين اسلامرا بيابد؛ ولي مؤلف محترم در جاهاي حساس تاريخ، به خلاصهگوئي بيش از حدپرداخته است و در اينجا هم صدر كلام را ذكر نكرده و فقط نوشته كه خداوند دستور دادتا ابلاغ برائت در جمع حجاج به علي واگذار شود. در حالي كه جا داشت اين مسألهبررسي شود كه چرا ابوبكر حق قرائت سوره برائت را نداشت و فقط پيامبر يا حضرتعلي بايد اين كار را انجام دهند. تحليل اين مسأله براي هدايت به راه راست. بسيار حائزاهميت است.
دليل اختصار بيش از حد حادثه غدير چيست؟
در صفحه 554 داستان با عظمت غدير خم تنها در نصف صفحه و آن هم بسيار مختصرو
سربسته آمده است: «پيام وصايت و امامت و ميراث دوگانه جاويد... پس از مراسمآخرين
حج رسول خدا... بايد قبل از آنكه حاجيان در غير خم، راه خويش را از يكديگرجدا كنند
ابلاغ شود.»
در تاريخ اسلام چه چيزي مهمتر از مسأله «ولايت» است. چرا مؤلف درباره
قبايلعرب و دستههاي آنها زياد قلمفرسايي ميكند و مطالبي كه فقط، يادي از آنها
در كتابهامانده با آب و تاب و به طور مفصل يادآور ميشود؛ مطالبي كه فقط براي كسب
اطلاعاتعمومي مفيد است و هيچ ثمره عملي ندارد و حدود 170 صفحه درباره دوران
جاهليتو خلق و خوي آنان سخن ميگويد؛ جاهليتي كه قرآن مجيد، خط بطلان بر افكار
وصفات آنان ميكشد. پيامبر اسلام و هيچ امام معصومي از آنان مدح و ستايش
نميكنند،بلكه دائم در تلاشند تا جاهل بودن روشن، افكار و صفات آنان را متذكر
شوند. هرچهقدر به پوچي زندگي روز آنان پي ببريم، ارزش اسلام و نعمتهاي آن را
بهتر و بيشترميفهميم و قرآن در صدد است تا ايام اللَّه را در جامعه زنده كنند و ما
هم بايد در اينمسير قدم برداريم. در گذشته اينگونه بوده است كه وقتي تاريخ
مينوشتند جاهليت قبلاز اسلام را انكار ميكردند و آنان را شاعر و ستارهشناس و...
معرفي ميكردند تا اصالتآنها حفظ شود و آن فرهنگ و آداب و رسوم، طرفدار يابد؛
ولي اسلام ارزشهايش باارزشهاي جاهلي متفاوت است، بنابراين ما افكار و تبليغاتمان
بايد بر مبناي ارزش دينياستوار باشد؛ البته نوشتن اين فرازها دليل آن نيست كه مؤلف
نيز در صدد ترويج فرهنگجاهليت بوده است. هرگز چنين نيست، بلكه عادت مورّخانِ آن
است كه قبل از پرداختنبه تاريخ اسلام، درباره دوران جاهليت اندكي سخن ميگويند و
مؤلف هم از روشسيرهنويسان تبعيت كرده است؛ ولي اشكال ما اين است كه چرا به مسأله
ولايت به اندازهدوران جاهليت نپرداخته است؟ و به نصف صفحه بسنده ميكند؛ و بسيار
گذرا وسطحي، بدون تحليل و بررسي و حتي بدون نقل وقايع قبل و بعد آن با كمال
خونسردياز كنار آن ميگذرد و اين مسأله مهم را بسيار كم اهميت جلوه ميدهد.
جا داشت مؤلف حداقل بنويسد: پيامبر اسلام در حجة الوداع مأموريت يافت،حضرت
علي«ع» را در حضور جمعيت حدود يكصد هزار نفري به جانشيني خويشانتخاب كند و او پس
از تفكر در جوانب مكانهاي مكه، تصميم گرفت در وقوفين(عرفات يا مشعر) كه همه حجاج
جمع بودند، حضرت علي«ع» را منصوب نمايد. بدينجهت حضرت در عرفات و سپس در مشعر
سخنراني فرمود و در كتب معتبر فريقينآمده است همين كه حضرت فرمود: «انَّ خلفائي
اثناعشر760؛
جانشينان من دوازده نفرند»
ناگهان مردم761
شروع به سر و صدا كردند، تكبير گفتند، همهمه نمودند و سخنرانيپيامبر را به هم زدند
(فكبر الناس و ضجّ الناس و لغط الناس).
در صحيح مسلم آمده است: راوي ميگويد آن قدر سر و صدا كردند كه گوش مرا
كركردند. من به پدرم گفتم: پيامبر چه فرمود؟ گفت: پيامبر فرمود: كلّهم من قريش؛
همه آنهااز قريش ميباشند. آيه ابلاغ در روز غدير در واقع تأكيد مطلب بود و خداوند
در خطاب«و انْ لم تفعلْ» به پيامبر ميفرمايد: اسلام منهاي ولايت از شما هم مورد
قبول نيست واگر ابلاغ ولايت نباشد، رسالت خداوند بر زمين ميماند. در پايان خداوند
ميفرمايد: «واللَّهُ يعصمكَ من النّاس» اين آيه بر تضمين ابلاغ مشتمل است؛
يعني اي رسول ما! نگرانمَباش. اگر در عرفات، مشعر و جاهاي ديگري نتوانستي و
نگذاشتند، رسالت خود را؛ابلاغ كني، ما پشتيبان تو هستيم و بر دهان آنها مهر خواهيم
زد كه نتوانند سخنراني تو رابه هم بزنند و مانع ابلاغ تو شوند.
همچنين جا داشت مؤلف حداقل بيان كند كه پيامبر پس از ابلاغ، همه را به
بيعت باحضرت امير فرا خواند و نخستين نفري كه بيعت كرد، عمر بود762 يا حداقل به قضيه نعمانبن حرب اشاره
ميكرد كه او گفت: «انْ كانَ هذا هو الحقُ فامطِرْ علينا منَ السماء
حجارة؛اگر اين حق است و از جانب خداوند ميباشد، سنگي از آسمان بر سر ما ببارد.»
در نتيجهاين درخواست، همان دم سنگي از آسمان نازل شد و او را به هلاكت رساند و
آيه «سألَسائل بعذابٍ واقع»763
درباره او نازل شد.764
براي روشن شدن مطلب ميتوان به سيره حلبيهو كتب تفسيري درباره سوره معارج مراجعه
كرد.765
و جا داشت در چنين كتاب تاريخي به ترور نافرجام پيامبر بهوسيله منافقان
اشارهايميشد كه روايات شيعه آن را بعد از واقعه غدير766 و اهل سنت آن را بعد از جنگ تبوكميدانند؛
چون يكي از مسلمّات است كه هر دو فرقه وقوع آن را تصديق و اهل سنتفقط به ذكر عنوان
منافقان بسنده كردهاند767؛
ولي شيعيان با اندك تأملي، آنان را شناسايينمودهاند و ترديدي نيست كه عمار و
حذيفه، همراه پيامبر بودند و بدين جهت حذيفهمنافقشناس بود و ليست آنها را در
اختيار داشت. كتب شيعه و سني بر اين مطلب دلالتدارد. عجيب اين است كه دكتر
عبدالفتاح عبدالمقصود در كتاب السقيفه ميگويد768:خليفه
دوم، عمر در ايام خلافتش از نفاق خويش ميترسيد و همواره از حذيفهميپرسيد: آيا
نام من جزء آنهاست؟
سزاوار بود نكات برجسته تاريخ نشان داده شود تا معلوم گردد كه خط راستين
تشيع،همان خط تداوم رسالت نبوي است و لازم بود منافقان، تشنگان قدرت،
ورشكستگانسياسي و دشمنان قسم خورده اسلام در تاريخ صدر اسلام به جامعه معرفي شوند
تامسلمانان با آگاهي كامل، راه حق را در پيش گيرند و معرفت، محبت و ولايتشان نسبت
بهاولياي الهي و اوصياي پيامبر و بغضشان نسبت به دشمنان آنان فراوانتر گردد، نه
اينكه بهقبايل و سنتهاي متروك جامعه آن قدر اهميت دهند كه حجم وسيعي از كتاب را
در برگيرد؛ ولي مسأله مهمي چون غدير را كه فرقههاي اسلامي به سبب آن جدا شده و
هركدام راهي در پيش گرفتهاند در نصف صفحه مطرح شود.
مؤلف در صفحه 555 آورده است: «جسم پيامبر كاملاً فرسوده بود... (بعد از
حجةالوداع)... جسم او در مقابل هجوم بيماري به زانو نشست و كمي بعد به بستر
افتاد.»
مؤلف هيچ سندي براي سخن خويش ارائه نكرده است و اصلاً چنين سندي وجودندارد
تا اينكه ارائه كند؛ زيرا در هيچ كتابي نيامده كه پيامبر بر اثر پيري و فرسودگي از
پاافتاده باشند، چرا كه حضرت سن بالايي نداشتند. سخن مؤلف مبين اين معنا است
كهرحلت حضرت بر اثر كهولت سن بوده و حال آنكه حضرت، قبل از حجة الوداع ازرحلت
خويش خبر داد و بسيار سرحال بود. رحلت پيامبر«ص» به گفته فريقين (شيعه واهل سنت)
بر اثر سمّي بوده كه به آن حضرت خوراندهاند.769
بياهميت جلوه دادن حركت سپاه اسامه؟
نويسنده محترم در اين فراز مهم و سرنوشتساز تاريخ، همچون گذشته با اين
مسألهبسيار كمرنگ برخورد ميكند و در صفحه 555 مينگارد: «سپاه اسامه كه در
نخستينروزهاي بازگشت از مكه براي عزيمت به شام، فرمان تجهيز يافته بود، هنوز در
كنارمدينه بر جاي بود... اين بار بهانهجويان، بيماري محمد را بهانه كردند و از
حركت با سپاهتخلف ورزيدند.» وي به دو نكته اشاره كرده است:
1. سپاه اسامه در نخستين روزهاي بازگشت از حجةالوداع تجهيز يافت؛
2. اين سپاه به بهانه بيماري پيامبر از كوچ سر باز زد.
ولي وي اشاره نكرده است كه چه كساني بهانه آوردند و از كوچ طفره رفتند؟ و
علتاصلي عدم اعزام و همراهي با لشكر چه بود؟ با اينكه اعزام اين لشكر مورد اهتمام
پيامبربود تا آن حد كه پيامبر اكرم در مقابل آنها ايستاد و با سخنان قاطع و استوار
تكليف كرد كههر چه زودتر حركت كنيد. آنگاه فرمود: «لعن اللَّه مَنْ تخلَّفَ عَن
جَيْشِ اُسامه770؛
خدالعنت كند هر كس با سپاه اسامه حركت نكند.»
قرائن نشان ميدهد كه علت اهتمام بيش از حد پيامبراكرم«ص» براي اعزام سپاه
بدينجهات بود:
1. دور ساختن مخالفان از مدينه؛
2. زمينهسازي براي پذيرش زمامداري حضرت علي بن ابيطالب«ع»؛ هر چند وي
درمقايسه با بسياري از صحابيان سرشناس، كم سنتر است؛
3. بياعتبار ساختن كساني كه در كمين بودند و بدون داشتن صلاحيت در
پيفراهمسازي زمينه زمامداري خويش بودند.
بدين جهت، نبي اكرم سپاه اسامه را با ويژگيهاي خاص تشكيل داد و فرماندهي
آنرا به جوان هجده سالهاي واگذاشت. آنگاه به افراد سرشناسي از قبيل ابوبكر، عمر
و ابوعبيده جرّاح فرمود: شما هم در زير پرچم اسامه به سوي دشمن حركت كنيد.771 اين سپاه،عملاً
در زمان خلافت ابوبكر اعزام شد.
جالب است بدانيم كه اميرمؤمنان علي«ع» به دستور پيامبراكرم«ص» در اين
سپاهحضور نداشت.772
راستي هدف پيامبر از اين تركيب خاص و آن اهتمام فراوان، جهت دور كردن آنان
ازمدينه چه بود؟ آن حضرت، كساني از مهاجران و انصار را كه عامل هيچ گونه پيروزي
درجنگها نبودند در زمره اين سپاه قرار ميدهد773 و حضور آنان را در مدينه لازمنميشمارد و
بلكه اصرار ميورزد كه هر چه زودتر مدينه را ترك كنند. از طرفي،اميرمؤمنان علي«ع»
را كه عامل پيروزيهاي متعدد بوده است در مدينه نزد خود نگاهميدارد. بايد پرسيد
اگر سالخوردگان لشكر اسامه با تجربه نظامي و شجاعت ويژه دراين سپاه حضور يافته
بودند، چرا به عنوان فرمانده برگزيده نشدند؟ چنان كه نوشتهاند،كسي از مهاجران
اوليه باقي نماند مگر اين كه به سپاه پيوست. از چهرههاي سرشناسشهر از جمله عمر
بن خطّاب، ابوبكر، ابو عبيده جرّاح و سعد بن ابي وقاص همه جزءسپاه بودند.774
از طرف ديگر، تجهيز سپاه اسامه در نخستين روزهاي بازگشت از حج نبود
وگرنهلازمهاش اين خواهد بود كه دو ماه از تجهيز سپاه اسامه گذشته و سپاه همچنان
كوچنكرده باشد؛ چون حضرت تقريباً اول ماه محرم از حجةالوداع به مدينه رسيدند و
رحلتآن حضرت 28 صفر، يعني حدود دو ماه پس از بازگشت اتفاق افتاده است؛ با توجه
بهاينكه مدت كسالت حضرت و در بستر افتادن آن گرامي، بيش از چهارده روز نبود
وتجهيز سپاه هم دو سه روز پيش از كسالت حضرت بيشتر نبوده است؛775 پس ميتوان گفتزماني كه نبي اكرم دستور
حركت سپاه اسامه را با آن كيفيت خاص صادر كرد كه آن همقابل تأمّل است، سبب شد تا
آنها كه به فكر تصرف قدرت و حكومت بودند، آن فرمان رامتضاد با خواسته خويش
بپندارند. از اين روي از رفتن سرباز زدند؛ چون ميدانستندرفتن با سپاه اسامه،
همراه با از دست دادن قدرت و حكومت بود، بنابراين در انديشهشدند تا پيامبر را از
ميان بردارند.
همانگونه كه در تنگه، قصد ترور آن گرامي را داشتند؛ با آن
عبارتهايجسارتآميز، مانع نوشتن وصيت پيامبر«ص» شدند؛ رحلت پيامبر«ص» را تا مدتي
انكاركردند؛ بدن شريف پيامبر را بعد از رحلت به خود واگذاشتند و به سوي سقيفه
شتافتند؛اينجا نيز بايد نقش خود را به خوبي ايفا ميكردند، بدين جهت با لشكر اسامه
نرفتند وگذاشتند تا پيامبر«ص» زنده است لشكر حركت كند.
متأسفانه مؤلف، جريان سپاه اسامه را چنان خلاصه ذكر كرده كه ميتوان گفت
اصلاًبه آن اهميت نداده است در حالي كه داراي اهميت بسيار است.
انگيزه حضرت را در تشكيل و حركت سپاه اسامه ميتوان اينگونه خلاصه كرد:
الف) دور نمودن عوامل كودتا از مدينه؛ تا اينكه بعد از رحلت آن گرامي و
با نبودنمنافقان معمول و حرفهاي، حكومت نوپاي اميرمؤمنان تثبيت و حضرت بر اوضاع
مسلطشود و تا برگشتن آنها از جنگ، كار تمام شده باشد و آنان در مقابل كار انجام
شدهاي كهمورد رضاي خدا و رسولش ميباشد، قرار گيرند.
ب) خنثي كردن بهانه جوان و كم سن و سال بودن حضرت علي«ع» براي تصديخلافت
با نصب اسامه جوان به فرماندهي سپاه به دليل لياقت وي.
ج) معرفي كساني كه در حال حيات پيامبر با ايشان مخالفت ميورزيدند، چه رسد
بهبعد از رحلت ايشان.
مؤلف توضيح نداده است چه كساني در لشكر اسامه شركت نكردند يا مانع اعزام
آنشدند و حال آنكه بعد از رحلت پيامبر، فقط ابوبكر و عمر با لشكر نرفتند و هيچ
ندايمخالفتي از كسي شنيده نشد و همه با آرامش كامل حركت كردند. ابوبكر از
اسامهميخواهد كه عمر را براي من بگذار و برو. اسامه با اين سخن كه تو و عمر، هر
دو بايد درلشكر تحت فرماندهي من باشيد اعتراض ميكند و ابوبكر ميگويد: تو خود
ميبيني كهمن بسيار مشغولم و نميتوانم مدينه را ترك كنم. تو با بقيه سپاه، راهت
را پيش بگير وبرو.776
جالب است ابوبكر و عمر كه قبل از رحلت پيامبر، به فرماندهي اسامه
اعتراضميكردند، بعدها تا آخر عمر، اسامه را با نام امير صدا ميزدند!777
نكات ارزنده تاريخ و بسياري ديگر از مسائل ارزشمند اعتقادي كه در تاريخ
صدراسلام ريشه دارند در اين كتاب يا مطرح نشده يا بسيار گذرا از كنار آن گذشته است
ومسائلي كه ارزش اعتقادي و عملي ندارد و فقط براي كسب اطلاعات عمومي مفيد استنه
تنها مطرح شده، بلكه مورد نقد و بررسي قرار گرفته است؛ مثلاً مطرح كرده اين
كهشايع است موريانه، عهدنامه قريش را خورده است، درست ميباشد يا خير؟
چندينصفحه درباره آن و امثال آن قلمفرسايي كرده است!
پاورقی
623
فارغالتحصيل كارشناسي ارشد تاريخ
624. غلامحسين زرگرينژاد، تاريخ صدر اسلام، ص
2.
625. همان، ص 4.
626. مؤلف به اسامي آنها اشاره كرده است كه ما
يكي از آنها را استاد و كارشناس فلسفه ميشناسيم و نه تاريخاسلام!
627. گرچه يك مورد از ملاحظات آقاي بيات، خالي
از مسامحه به نظر نميرسد. آنجا كه به نتيجهگيري مؤلف ازانذار عشيره به اين صورت
كه «محتواي حديث يوم الدار كه گفتيم فريقين آن را نقل كردهاند، گذشته از
تثبيتجانشيني و امامت علي«ع»، حاوي اين معنا نيز هست كه تا آغاز دوره دعوت علني،
جز علي«ع» هيچ كداماز بني عبدالمطلب، حتي حمزه و ابوطالب نيز به حضرت رسول ايمان
نياورده بودند»؛ اشكال وارد ميكند وهدف پيامبر اسلام از دعوت نزديكان را چنين بيان
ميكند: «...به نظر ميرسد كه در انذار خويشاوندان صرفاًغرض، دعوت نزديكان به
ايمان نبود، بلكه افزون بر آن، آشكار ساختن ايمان، غرض اصلي ديگر بوده است
كهچنين اقدامي نه تنها اجابت دوباره دعوت پيامبر«ص» از سوي علي«ع» را توجيه
ميكند، بلكه بيانگر آناست كه چنين اقدامي شجاعت و شهامت روحي والايي را ميطلبيده
است.»
گفتني است كه دقت در سخنان پيامبر اسلام«ص»
در آن جمع، نشان ميدهد كه هدف اصلي آن حضرت،جلب حمايت نزديكان ـ در برابر
بتپرستان ـ بوده است كه تنها علي«ع» براي حمايت اعلام آمادگي كرد و بهدنبال آن
بود كه پيامبر، جانشيني او را مطرح كرد.
628. زرگري نژاد، همان، ص 4.
629. ضحي (93)، 6.
630. ر.ك: زرگرينژاد، همان، ص 109 به ويژه كه
يعقوبي نسبت به ابن سعد، مورخي دقيق و نكتهسنج است وابنسعد، اموي و بيمبالات
ميباشد. در صفحه 285 مينويسد: جالب است بدانيم كه برخي از مورخاننامور، همچون
يعقوبي و ابن سعد....
631. يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ترجمه دكتر آيتي،
چ 6، [بيج]، انتشارات علمي فرهنگي، 1371)، ج 1، ص 362.
632. احمد بن محمد قسطلاني، المواهب اللدنيه
بالمنح المحمديه، تعليق مأمون بن يحييالدين، (چ 1، دارالكتبالعلميه، 1416)، ج
1، ص 63.
633. سهيلي، روض الانف، تحقيق عبدالرحمن
الوكيل، (چ 1، [بيج]، دار احياء التراث العربي، 1412)، ج 2، ص160.
634. ابن كثير، البدايه والنهايه، ([بيج] دار
احياء التراث العربي، 1413 ق)، ج 2، ص 323.
635. محمد بن سعد، الطبقات الكبري، (بيروت:
دار صادر)، ج 1 ص 100.
636. كليني، اصول كافي، ترجمه سيد جواد
مصطفوي، كتاب الحجه، ابواب التاريخ، باب مولد النبي، (دفتر نشرفرهنگ اهل بيت)،
ج 2، ص 333 قبل از حديث 1183.
637. ابوالفتح محمد بن علي الكراجكي، كنز
الفؤاد (قم: دارالذخائر، 1410 ه)، ج 2، ص 167.
638. علي بن عيسي اربلّي، كشف الغمه في معرفة
الائمه، تحقيق سيد ابراهيم ميانجي، ([بيج]، چ 2، نشر ادبالحوزه، 1364)، ج 1، ص
20.
639. مجلسي، مرآة العقول في شرح اخبار آل
الرسول، تحقيق سيد هاشم رسولي (تهران: دارالكتب الاسلاميه) ج3، ص 173 و 174.
640. ابن واضح يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ترجمه
محمد ابراهيم آيتي، ج 1، ص 367 و 368.
641. كليني، اصول من الكافي، (تهران:
دارالكتب الاسلاميه، 1381 ه)، ج 1، ص 439؛ يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ج 2،ص 4؛
مسعودي، مروج الذهب (بيروت: دار المعرفه، ج 2، ص 274 و مجلسي، بحارالانوار، ج
15، ص 252.
642. ابن هشام، السيرة النبويه، تحقيق جمال
ثابت و ديگران، چ 2، قاهره؛ دارالحديث، ج 1، ص 59؛ سهيلي،روض الانف، تحقيق
عبدالرحمن الوكيل (چ 1، [بيج]، دار احياء التراث العربي، 1412 ه)، ج 1، ص 261
وابن كثير، همان، ج 2، ص 214.
643. سهيلي، همان، ج 1، ص 261؛ ابن كثير،
همان، ج 2، ص 214 و ابن هشام، همان، ج 1، ص 59.
644. غلامحسين زرگرينژاد، تاريخ صدر اسلام، ص
109.
645. يعقوبي، همان، (نجف: مكتبة الحيدريه،
1384 ه ق)، ج 1، ص 10. به نقل از مهدي پيشوايي، تاريخ اسلام،ص 51.
646. علي بن برهانالدين حلبي، السيرة
الحلبيه، ج 1، ص 6.
647. مجلسي، همان، ج 15، ص 125.
648. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 243.
649. مهدي پيشوايي، همان، ص 58.
650. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابيطالب، ج 1 ص
33.
651. مجلسي، همان، ج 15، ص 342.
652. يعقوبي، همان، ج 2، ص 6 و حلبي، السيرة
الحلبيه، ج 1، ص 143.
653. يعقوبي، همان؛ طبرسي، اعلام الوري
باعلام الهدي، ج 1، ص 45 و ابن اثير، اسد الغابه، ج 1، ص 15.
654. يعقوبي، همان، ج 2، ص 7؛ ابن هشام،
همان، ج 1، ص 171 و مسعودي، همان، ج 2، ص 274.
655. احمد بن يحيي بلاذري، النساب الاشراف،
تحقيق دكتر محمد حميد الله، (قاهره: دارالمعارف) ج 1، ص 94؛مقدسي، البدء
والتاريخ، ج 4، ص 131 و مجلسي، همان، ج 15، ص 401.
656. يعقوبي، همان؛ ابن شهر آشوب، همان، ج
1، ص 33؛ بلاذري، همان، ص 94 و مسعودي همان، ج 2، ص 275.
657. ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق
محمد ابوالفضل ابراهيم، (قاهره: دار احياء الكتب العربيه)، ج 13،ص 203 و مجلسي،
همان، ج 15، ص 401.
658. ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1، ص 176.
659. حلبي السيرة الحلبيه ج 1 ص 6.
660. صحيح بخاري، ج 10 (كتاب الاجاره، باب رعي
الغنم علي قراريط)، ص 96.
661. قيراط نصف يك دانگ را گويند و اصل آن قرّاط
و جمعش قراريط است. (اسماعيل بن حمّاد الجوهري،الصحاح، تاج اللغه و صحاح
العربيه، تحقيق احمد عبدالغفور عطار، ج 3، ص 1151.
662. محمدهادي يوسفي غروي، موسوعة التاريخ
الاسلامي، ج 1، ص 318.
663. جوهري، همان.
664. رسولي محلاتي، تاريخ تحليلي اسلام، ج 1،
ص 293.
665. جعفر مرتضي، الصحيح من سيرة النبي
الاعظم، (چ 1، قم: [بين]، 1403 ه ق)، ج 1، ص 108.
666. ابن سعد، الطبقات الكبري، ج 1، ص 126.
667. مجلسي، بحارالانوار، ج 11، ص 64 و 65 به
نقل از علل الشرايع صدوق.
668. البته اگر با توجه به شيوه كار ذبيح الله
منصوري (مترجم كتاب ياد شده)، نگوييم كه دستپخت خودمنصوري بوده است، بلكه علي
الحساب خوشبينانه بپذيريم شخصي به نام كونستان ـ ويرژيل ـ گيورگيويرومانيايي وجود
داشته و كتابي به اين نام نوشته است.
669. مجموعه مقالات، محمد خاتم پيامبران از
ولادت تا بعثت، ص 185.
670. ر.ك. يوسفي غروي، موسوعة التاريخ
الاسلامي، ج 1، ص 317.
671. علق (96)، 1ـ5.
672. محمد بن جرير الطبري، تاريخ الطبري،
تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 300 ـ 302؛ ابن هشام،السيرة النبويه، تحقيق
مصطفي السقاء و ديگران، ج 1، ص 236ـ238 و ابن كثير، البدايه والنهايه،
(بيروت:مكتبة السفر، 1966 م)، ج 3، ص.
673. ابن حجر عسقلاني، تقريب التهذيب، تحقيق
عبدالوهاب عبداللطيف، ج 1، ص 544.
674. «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ اَنْ
يُكَلِّمَهُ اِلاَّ وَحْيَاً اَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَاب اَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً
فَيُوحي بِاِذْنِهِ مَا يَشَاءُ اِنَّهُ عَليٌّ حَكيمٌ.»(شوري، 51)
675. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابيطالب، (قم:
انتشارات علميه)، ج 1، ص 43.
676. مجلسي، بحارالانوار، ج 18، ص 260.
677. غلامحسين زرگرينژاد، تاريخ صدر اسلام، ص
2.
678. ر.ك: مرتضي عسگري، نقش ائمه در احياء
دين، ج 4، ص 6ـ44؛ جعفر مرتضي عاملي، الصحيح من سيرةالنبي الاعظم، ج 1، ص
216ـ232؛ محمدهادي معرفت، التمهيد، ج 1، ص 52ـ56؛ مصطفي طباطبايي، خيانتدر گزارش
تاريخ، ج 2، ص 13ـ23؛ هاشم رسولي محلاتي، درسهايي تحليلي از تاريخ اسلام، ج 2،
ص196ـ236 و علي دواني، تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت، ص 98ـ110.
679. مجلسي، همان، ج 18، ص 205.
680. ابو دب، كنيه مردي از بني سواءة بن عامر
است كه چون ساكن آن دره بود به نام او مشهور شده است. (محمدبن عبدالله بن احمد
الازرقي، اخبار مكه و ما جاء فيها من الاثار، تحقيق رشدي الصالح الملحس، ج 2، ص
272.
681. ابن منظور، لسان العرب، ج 7، ص 126.
682. اسماعيل بن حمّاد الجوهري الصحاح، تاج
اللغه و صحاح العربيه، تحقيق احمد عبد الغفور عطار، ج 1، ص 156.
683. ياقوت بن عبدالله الحموي الرومي البغدادي،
معجم اللبدان، ج 3، ص 347.
684. مجلسي، مرآة العقول في شرح اخبار آل
الرسول، تحقيق سيد هاشم رسولي محلاتي، (چ 3، تهران: دار الكتبالاسلاميه، 1370)
ج 5، ص 173 و 174.
685. محمد بن عبدالله بن احمد الازرقي، همان،
تحقيق رشدي الصالح الملحس، ج 2، ص 198.
686. همان در حاشيه ص 198.
687. مسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق
محمد محيي الدين عبد الحميد، ج 2، ص 280.
688. محسن الامين، اعيان الشيعه، تحقيق حسن
الامين، ج 1، ص 219.
689. محمد بن يعقوب كليني، الاصول من الكافي،
ج 1، ص 439.
690. ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1، ص 167.
691. طبري، تاريخ الامم والملوك، تحقيق محمد
ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 156.
692. فخرالدين الطريحي، مجمع البحرين، تحقيق
سيد احمد حسيني، ج 2، ص 513 (كلمه شعب).
693. فصلنامه ميقات الحج، سيد علي قاضي عسكر،
تحقيق در قول شعب ابيطالب، شماره 3، 1416، ص 172.تعيين مكان شعب ابيطالب كه همان
مولد پيامبر اسلام است و در داخل شهر مكه، نزديك كعبه قرار دارد بهطور كامل و
مفيد در مقاله ياد شده آمده است و ما در اين بحث از اين مقاله تحقيقي و جالب
استفاده فراوانبرديم.
694. برهانالدين الحلبي، السيرة الحلبيه
(انسان العيون في سيرة الامين و المأمون)، ج 1، ص 64.
695. محمد بن احمد بن علي الفاس المكي، شفاء
الغرام باخبار البلد الحرام، تحقيق لجنة من كبار العلماءوالادباء، (مكه المكرمه:
دار احياء الكتب لعربيه) ج 1، ص 269.
696. محمد طاهر الكردي المكي، كتاب التاريخ
القويم لمكة و بيت الله الكريم، ج 1، ص 63.
697. همان، ص 67.
698. عاتق بن غيث البلادي، فضائل مكه و حرمة
البيت الحرام، ص 232 و 233.
699. فصلنامه ميقات حج به نقل از معجم معالم
الحجاز، ص 57.
700. محمدحسين طباطبايي، الميزان، ج 20، ص
362؛ طبرسي، مجمع البيان، ج 10، ص 545؛ ملا فتحاللَّه كاشي،منهج الصادقين، ج
10، ص 356 و فيض كاشاني، تفسير صافي، ج 5، ص 379.
701. ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 1، ص 564،
(حوادث سال 4 هجرت، باب ذكر اجلاء بني النضير).
702. ابن كثير، البداية و النهاية، ج 4، ص 91
(غزوه بني النضير و فيها سورة حشر).
703. محمد بن جريرالطبري، تاريخ الامم و
الملوك، ج 2، ص 225 (حوادث سال سوم هجري، ذكر خبر بنيالنضير).
704. واقدي، المغازي، تحقيق دكتر مارسدن
جونس، (قم: دفتر تبليغات اسلامي، 1414 ه. ق)، ج 1، ص 379.
705. «بگو اي مردم! من پيامبر خدا به سوي همه
شما هستم.» (اعراف، 158)
706. «و ما تو را جز براي همه مردم نفرستاديم تا
(آنها را به پاداشهاي الهي) بشارتدهي و (از عذاب الهي)بترساني.» (سبأ، 28)
707. «در حالي كه اين (قرآن) جز مايه بيداري
براي جهانيان نيست.» (قلم، 52)
708. «اين كتاب آسماني، فقط ذكر و قرآن مبين
است تا افرادي را كه زندهاند بيم دهد.» (يس، 69ـ70)
709. «او كسي است كه رسولش را با هدايت و آيين
حق فرستاد، تا آن را بر همه آيينها غالب گرداند.» (توبه، 33)
710. «ما تو را جز براي رحمت جهانيان
نفرستاديم.» (انبياء، 107)
711. ر.ك: مهدي پيشوائي، تاريخ اسلام، ص 163.
با وجود ادلّه و شواهد روشن بر اين معنا،
برخي از مستشرقان، همچون «گلدزيهر» ادعا كردهاند كه فراگيري وعموميت رسالت
محمد«ص» بعدها به وجود آمد و اصول تعليمات او نخست بيش از حدّ نياز بعضي از
عربزمان حيات او نبود. (ر.ك: محمد غزالي مصري، محاكمه گلدزيهر صهيونيست، ترجمه
صدر بلاغي، ص 79 ـ 80.
712. مشكيني، قصار الجمل، ج 2، ص 70.
713. نهجالبلاغه، ترجمه محمد دشتي، (چ 17،
مؤسسه تحقيقاتي اميرالمؤمنين، سال 1378)، خطبه 73، ص 29.
714. احمدي ميانجي، مكاتيب الرسول، ج 1، فصل
8، نامه 78 و 79 و ج 3، ص 55 و مجلسي، بحارالانوار، ج 19،ص 110.
715. احمدي ميانجي، همان؛ مجلسي، همان، ص
110ـ111 و صدوق، اكمال الدين، ص 114 و 115.
716. ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 1، ص 573
و 574.
717. همان، حوادث سال سوم هجري، ص 543 و 544.
718. محمد بن عمر واقدي، المغازي، تحقيق
مارسدن جونس، (قم: دفتر تبليغات اسلامي، 1414 ه. ق)، ج 1، ص441.
719. همان، ص 460 و 461.
720. همان، ص 462.
721. ابن منظور، لسان العرب، ج 11، ص 547.
722. شوريَ (42)، 7.
723. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابيطالب، تحقيق
يوسف البقاعي دارالاضواء، ج 1، ص 251.
724. ر.ك: شيخ طوسي، الا مالي، تحقيق قسم
الدراسات الاسلاميه مؤسسة البعثه، ص 390 و ابن هشام، السيرةالنبويه، تحقيق
مصطفي السقاء و ديگران، ج 3، ص 255.
725. حلبي، السيرة الحلبيه، (قاهره: مطبعة
الاستقامه، 1382 ه. ق)، ج 2، ص 365.
726. ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 575.
727. محمد بن جرير الطبري، تاريخ الامم و
الملوك، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 588.
728. واقدي، همان، ج 1، ص 513.
729. ابن هشام، همان، ج 2، ص 251.
730. شيخ مفيد، الارشاد، تصحيح محمدباقر
بهبودي، ص 100.
731. اربلي، كشف الغمّه، ج 1، ص 276.
732. ابن سعد، الطبقات الكبري، ج 2، ص 53.
733. واقدي، همان.
734. ميرشريفي، نگرشي به غزوه بني قريظه،
نشريه نور علم، شماره 11 و 13.
735. احزاب (33)، 10ـ11.
736. واقدي، المغازي، ج 1، ص 460ـ461.
737. همان.
738. همان، تحقيق مارسدن جونس، ج 1، ص 460.
739. همان.
740. فتح (48)، 29.
741. توبه (9)، 73.
742. ابن هشام، همان، ج 3، ص 246.
743. احمدي ميانجي، مكاتيب الرسول، ج 1، فصل
8، نامه 78 و 79، ج 3، ص 55 و مجلسي، بحارالانوار، ج 19،ص 111.
744. همان، ص 110 و ابن هشام، همان، ج 3، ص
94.
745. همان.
746. انفال (8)، 42.
747. توبه (9)، 101.
748. طبري، تاريخ الامم و الملوك، تحقيق محمد
ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 517 و ابن اثير، الكامل في التاريخ،ج 1، ص 553.
749. سيد عبدالحسين شرف الدين، اجتهاد در مقابل
نص، ترجمه علي دواني، قضيه 50، ص 317.
750. انفال (8)، آيات 15، 16.
751. همان.
752. آل عمران (3)، 144.
753. شرف الدين، همان.
754. صحيح بخاري، كتاب المغازي (كتاب 64، باب
67، حديث 4367 و كتاب التفسير (كتاب 65)، تفسير سورهحجرات، حديث 4845 و 4847 و
كتاب اعتصام، باب ما يكره التعمق و التنازع (باب 5)، حديث 7302.
755. ابن هشام، السيرة النبويه، ج 3، ص 331.
756. ابو داود، سنن ابي داود، ج 4، ص 150.
757. ابن سعد، الطبقات الكبري، تحقيق محمد
عبدالقادر، (چ 1، بيروت: دارالكتب العلميه، 1410 ه. ق)، ص188؛ صحيح مسلم، (چ
1، بيروت: دارالكتب العلميه، 1411 ه. ق)، ج 11، ص 89 و صحيح بخاري،
كتابالجهاد، باب جوائز وفه، حديث 2053 و باب اخراج اليهود و باب قول المريض...
حديث 5669.
758. شيخ طوسي، تفسير تبيان، نجف: [بين]،
1379)، ج 5، ص 198.
759. طبرسي، مجمع البيان، ج 5، ص 3 و محمد
ابراهيم آيتي، تاريخ پيامبر اسلام«ص»، تحقيق ابوالقاسم گرجي،ص 649، 650.
760. صحيح مسلم، ج 12، ص 201، (كتاب الاماره،
باب 1، حديث 1820).
761. ابو داوود، سنن ابي داود، ج 4، ص 150.
762. ر.ك: اميني، الغدير، ج 1، از ص 267 تا
283 علامه اميني درباره اين حادثه بحث و آن را از بسياري از مصادراهل سنت نقل
كردهاند.
763. معارج (70)، 1.
764. اميني، همان، (ج 1، ص 239ـ246. ايشان از
30 نفر از بزرگان اهل سنت اين قضيه را مستنداً نقل ميكند.
765. نجاح طائي، السقيفة انقلاب ابيض، (چ 1،
الدار العربيه، 1417 ه)، ص 64.
766. مجلسي، بحارالانوار، ج 28، ص 96ـ111.
767. سيدمرتضي عسگري، نقش ائمه در احياء دين،
ج 14، ص 115.
768. خاستگاه خلافت، ص 227 به نقل از تاريخ ابن
عساكر، ج 4، ص 928؛ غزالي، احياء العلوم، ص 124 وهندي، كنزل العمال، ج 12، ص
2443.
769. مجلسي همان، ج 28، ص 20.
البته اهل سنت هم چون شيعه قائلند كه نبي
اكرم مسموم گرديد اما تفاوتي كه بين نظريه شيعه و اهل سنت وجوددارد اين است كه آنها
ميگويند زن يهوديهاي كه پدرش در خيبر كشته شد به پيامبر زهر داد و اثر آن باقي
بود تااينكه پيامبر«ص» به واسطه آن زهر درگذشت كه جاي دهها پرسش وجود دارد كه مگر
كسي از دست كسي كه بااو پدر كشتگي دارد غذا ميخورد تا چه رسد به نبي اكرم كه سر
سلسله عاقلان عالم است، و چگونه كتبتاريخي كه طول و عرض گردن «عوج بن عنق» را
نوشتهاند نياوردهاند كه اسم آن زن چه بود، اسم پدرش چهبود، آيا ميشود بدون نفوذ
داخلي، آن حضرت را مسموم كرد و چندين سؤال ديگر... اما شيعه اين نظريه را ردميكند
و قائل است افرادي ديگر آن حضرت را مسموم كردهاند كه مرحوم مجلسي در ج 28
بحارالانوار،صفحه، 20ـ21 از آنها نام ميبرد.
جلال الدين سيوطي، تاريخ الخلفاء تحقيق محمد
محيي الدين عبدالحميد، منشورات شريف الرضي، چ 1،ص 81، به نقل از مستدرك حاكم.
770. عبدالحسين شرف الدين، رهبري امام علي،
ترجمه محمدجعفر امامي، نامه 92 به نقل از شهرستاني، المللو النحل و از ابوبكر
جوهري، السقيفه.
771. ابن اثير، الكامل في التاريخ، تحقيق علي
شيري، (چ 1، بيروت: دار احياء التراث العربي، 1408 ه. ق)، ج 2،ص 5؛ ابن كثير،
البداية و النهاية، دار احياء التراث العربي، 1412 ه. ق)، ج 5، ص 243 وي غير از
ابوبكر همهرا جزء سپاه اسامه دانسته است. مرتضي عسكري، نقش عايشه در تاريخ
اسلام، ج 1، ص 101؛ ابن سعد،الطبقات الكبري ، چ 2، ص 136؛ ابن عساكر، تهذيب،
تاريخ مدينة، دمشق، چ 2، ص 291 و هندي، كنزالعمال، ج 5، ص312.
772. علامه عسكري، همان.
773. يوسف غلامي، پس از غروب، ص 32، به نقل از
ابن سعد، همان، ج 3، ص 155؛ ابن كثير، همان، ج 4، ص 29.
774. همان.
775. سيدمرتضي عسگري، عبداللَّه بن سبأ، ج 1، ص
87.
776. يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ترجمه محمدابراهيم
آيتي، ج 2، ص 1.
777. عبدالحسين شرف الدين، همان، نامه 90، ص
403، به نقل از حلبي در سيره وعده ديگري از مورخان.